آریا آریا ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

دردانه مامان و بابا

آریا در سال جدید

سلام پسر مامان چند وقتیه که شدید علاقه به لباس عوض کردن داری روزی 20 تا 30 بار لباس عوض کردن و کم گفتم...یه تایم زیادی هم اون وسطا لخت میگردی تا یاداوری کنم که لباستو بپوش..پس دیگه خدارو شکر لباس و کفشتو خودت میتونی بپوشی... یه بساطی هم سر بیرون رفتن داریم که این لباس و نمیخوام ..اونو میخوام.. به منم گیر میدی که مانتو قرمزتو بپوش ..کفش قرمزتو بپوش شدیدا به من وابسته شدی ..قبلا با دایی ها پارک و بیرون میرفتی ولی الان هم میخوای بری هم میگی مامانم بیاد...اگر هم یه وقتی تنها بری وسط راه برمیگردی که برم مامانم...منم اگه یه وقت دزدکی برم بیرون که دیگه هیچی..نمیدونم دارم به مهد رفتنت فکر میکنم شاید که زودتر مستقل بشی..از طرفی هم میگم که...
3 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

سلام ... خب موضوع انشا تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟ عید و ما کلا خونه بودیم جز یه شب که رفتیم پیش مادر بزرگ من...ولی خواهرم اینا یه هفته ای اومدن...مامانی هم چند روزی پیش ما بودن چون عمه اینا مسافرت بودن....دیگه کلا یا مهمون داشتیم یا مهمونی بودیم... یه شب هم واسه داداشم امیر رفتیم خواستگاری ...خیلی با حال بود من نقش خواهر شوهر بزرگ و داشتم که دیگه همه چی راست و ریس شد و جمعه 15 فروردین عقد شدن...امیدوارم که خوشبخت بشن. اریا هم تو این مهمون بازیا تا تونست شکلات خورد..هر جا که میرفتیم چار پنج تا رو حتما میزد بر بدن..اگه بچه ای هم پیدا میشد حسابی بازی میکرد ...اخه بچم خیلی تنهاست ..بچه ی همسن خودش دورو برش تقریبا نیست..البته پسرعمه...
17 فروردين 1393

سال 1393 مبارک

                     یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم یادم باشد که  با خودم مهربان باشم چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد...                                فقط گوشه چشمی ا...
12 فروردين 1393

هاپو میبره

جریان از اینجا شروع شد که یک ماه پیش من نفهمیدم جوونی کردم و یک سری از فیلمای آریا رو ریختم روی فلش تا از تی وی نگاه کنه....دیگه روز و شب هیچی نمیخواست و حتی کارتون هم حاضر نبود نگاه کنه و فقط و فقط میگفت فیلم آریا رو بزار ما هم دیگه بوق ...و مجبور بودیم ناخواسته روزی هزار بار جشن تولد یکسالگی آریا خان و ببینیم.. تا اینکه یکروز هاپوی بیتربیت اومد و فلشو با خودش برد حالا امشب بابایی تلفن قدیمو براش باطری گذاشته بود و اهنگای تلفن و گوش میکردن و بصورت تخیلی پدر و پسر با حاج خانوم و حاج اقا حرف میزدن وقت خوابیدن پسری که رسید گفتم تلفنو بزار بالای سرت چون وقت خوابه و فردا صبح که بیدار شدی بازی کن...بچم گوش کرد حرفمو و گذاشت...بعد...
16 اسفند 1392

خونه تکونی و کارایی که آریا بلده

این روزا سخت مشغول خونه کونی هستیم ...خونه تکونی امسال با هر سال دیگه فرق میکنه چون یک جوجه مدام تو دست و پاست  و می پرسه :مامان چیکار میکنی ؟ بابا چیکار میکنی؟      و در این جا مسئله به دو تا شاخه تقسیم میشه : 1)اگه بگی مثلا دارم تمیز میکنم که میاد جلوی صورتت به طوری که نتونی دیگه قسمت در حال تمیز کاریو ببینی و میگه :خودم بلدم و مشغول تمیز کاری که چه عرض کنم کثیف کاری میشه یا اگه داری چیزی و جابه جا میکنی میپره جلو و میگه :کمک میکنم البته کمک که چه عرض کنم خودشم اویزون میشه 2)و اگه تر جیح بدی سکوت کنی و جوابشو ندی ...اینطوری عمل میکنه...اول میگه مامان چیکار میکنی؟؟مامان...ماماااااااااااااااااااان...
12 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام عزیز دلم... چند روز پیش سرما خوردی و لی الان یه کمی بهتری ...صبحش که اومدم صبونه بهت بدم لقمه رو از دهنت دراوردی و گفتی نمیتونم ایوم (گلوم)درد میکنه ..بعدش یه نگاهی انداختم دیدم بله متورم و قرمزه...بعدازظهر وقت دکتر گرفتم و رفتیم دکتر ...تو همش میگفتی بریم دکتر شربت بده ..من مییشم(مریضم)خدا رو شکر تو متب برخلاف دفعات قبلی سر معاینه گوش و حلق اصلا گریه نکردی و بعد بابایی اومد دنبالمون رفتیم داروخونه...تو داروخونه که اسممونو صدا کرد تو همش میگفتی من بیدم ...خودم بیدم(بلدم) یه امپولم داده بود که شب رفتیم پیش بابایی تا برات بزنه...این امپول دومی بود که میزدی .یه بار دیگه موقع خروسک هم زده بودی بعلاوه وقتی بابایی به داییها و بقیه هم...
24 بهمن 1392

بهمن 92

سلام سلام..عزیز مامان.. این روزا پسرم  ببعی شده ...چار دست و پا روی زمین راه میره و میگه من ببعیم ..میخورمت..به این سادگیا هم حاضر نیست از تو نقشش بیرون بیاد...بعد مثل یه بچه شیر میاد و کلی میخورتت مثلا..خیلی خوبم قوانین بازی رو بلده و اصلا دندون نمیگیره روزی صد بار هم به خاطر حرفای زشتی که میزنی میگی مامان خواهش میکنم ببخشید..دوست دارم ...ولی فقط یک دقیقه ست و دوباره حرفای زشتت و تکرار میکنی...دیگه موندم برای این چه برخوردی باهات بکنم چند روز پیش با آتاس (خاله اتنا)رفته بودیم بازار یه کمی که راه میومدی اویزون پاهامون میشدی و میگفتی خسته شدم...بغل کن...میگفتیم نمیتونیم کمرمون درد گرفته...بعد تو میگفتی مامانمی خواهش میکنم ...
24 بهمن 1392

دیماه 92

سلام نفسم... خیلی وقت شد اپ نکردن وبلاگ واقعا شه مامان تنبلی شدم.. تو این مدت که نبودیم آریای من خیلی بزرگ شده ....اقا شده ...شیرین زبونیش که دیگه نگو ...مهربونیش هم تو فامیل زبونزد شده... ظهر بابا رفته خرید میگم بابایی نون یادت رفت ...آریا کلاهشو پوشیده میگه :می ام نون بخیم ..فدات بشم .. هر روز میپرسه مامان الان روزه یا شبه؟ چون میخواد ببینه اگه شبه بره مهتابیا و چراغا رو روشن کنه یا اگه روزه چک کنه چراغی روشن نباشه بابا برقی عاشق  اشپزیه ...هر روز مواد غذایی مثل ماکایی یا برنج میگیره و اب و مثلا توش نمک و پلپل میریزه و سوپ و غذاها ی مختلف درست میکنه... عاشق کارای فنیه ..یعنی اینقدر که به پیچ و باطری و انبردست...
13 دی 1392

خروسک

سلام عزیز دلم... چند شب سخت رو داریم پشت سر میزاریم..چون مریض شدی و دیروز که بردیمت دکتر گفت خروسکه... نحند گوگولی نمیکنی به قول خودت ولی بجاش تا بخوای سرفه های وحشتناک و نفس تنگی و دیشبم که تب داشتی ...خیلی زیاد نبود و با اب ولرم که برات گذاشتم پایین اومد توی روز هم بهانه هات کم نیستن چون مریضی همش بغل میخوای....طفلگی بابایی و که کلا ول نمیکردی قبلا وقتی خونه ست حالا بدتر شده و دسشویی هم نمیتونه بره.... همیشه وقتی بابا خونست تو دیگه اصلا طرف من نمیای و بقول معروف شاید اونو ترجیح میدی... بیا بچه بزرگ کن...هههههی روزگار البته طرف پر لیوان هم هست که شاید میخوای به من استراحت بدی ... عاشق خوابیدنتم...هر بچه ای یه جوری میخوابه .تو هم ...
4 آذر 1392

.

الهی مامان فدات بشه... الان داری تام و جری نگاه میکنی و برای اولین بار با صدای بلند قهقهه میزنی و میخندی ....تازه هی میگی ااااا افتاد ...اااااترسید فکر کنم تازه فهمیدی جریان چیه منم از ذوقم زودی اومدم بنویسمش برات .... ایشالله همیشه بخندی عزیزم ... -------------- دیروز اریا ماشینش چرخش شکسته ..میره گوشی تلفنو میاره میده به من و میگه بابا ایو... ایو بابا ماشین شست(شکست)چسب چسب چسب امروز چراغش روشن نمیشه میگم باطری نداره باز میره گوشیو میاره : ایو بابا ...شیاخ باتی ندایه..باتی باتی باتی بابا مثل اینکه از این خورده فرمایشا بدش نمیاد چون میاد خونه و کلی قربون صدقت میره و میچلونت.... علیرضا خدا به داد ده سال دیگت برسه د...
13 آبان 1392