آریا آریا ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

دردانه مامان و بابا

شبانه های یک پدر

سلا م پسرم یعنی الان چند سالته که داری اینارو میخونی ؟ الهی که الان که داری میخونی  خوشبخت ترین مرد روی زمین باشی عزیز دلم آرزوم همینه . داشتم فکر میکردم به حرف مامانت که  چند وقت پیش مامانت که همش میگه یه دونه کافی نیست منم همش مخالفت میکنم  آخه نمیتونم  مهر تو رو تقسیم کنم اصلا نمیتونم بهش فکر کنم که یه   بچه دیگرو اینقدر دوست داشته باشم . نهههههههههههههههههههههههه  ... نمیخوام . بابایی اینا بهونست واسه یه درد دل کوچولو درد دل بابایی به دلیل مسائل امنیتی توسط مامان سانسور گردید همدردی مامان با بابا:علیرضای خوبم جواب ابلهان خاموشیست... اصلا یادم رفت داشتم با پسرم میحرفیدم . ...
11 آذر 1391

ادامه...

بله عزیزم حالا بقیه شو بگم... بقیه ماجرا در ادامه مطلب...   فکر کنم یکی دو روز بعد از تولد هم عید غدیر بود که شما فرشته کوچولوی سید من به بقیه عیدی دادی ... یه هفته بعد از تولد کم کم یه صداها و یه رفت و امدهای مشکوکی اتفاق افتاد که مربوط به خاله جونت میشد که یعنی خواستگار...بعدش بابا علیرضا مامور تحقیقات شد و بعد از اینکه اوکی اخرو داد یه مراسم عقدی کوچولو شکل گرفت به خاطر اینکه به محرم نزدیک بود...ایشالله که خوشبخت بشن .. بعدش من 26 م یه آزمون فرمالیته استخدامی دیگه داشتم که جمعه رفتیم مشهد بابتش... وبالاخره تا امروز که بامداد جمعه یه روز مونده به تاسوعا هست که کلا دربست در خدمت شماییم... از پیشرفتای عسلم بگم اینکه مثل فرف...
3 آذر 1391

تفلد نفسی

سلام پسر قندعسل شیطون مامان وااااای یه ماهی شد که نبودیم و توی این یه ماه یه سوال توی ذهنم بود اینکه قبل از اینترنت چجوری مردم زندگی میکردن و چجوری میشد که نمیمردن... و حالا از این یه ماهی که گذشت بگم : 5 ابان که تولد آریا جونم بود با حضور مامانی ها . بابایی  و دایی ها و عمو و خاله جون و عمه جون و پارسا و دریا و نازنین جون....به آریا خیلی خوش گذشت ...یه عالمه شیطونی و بازی نی نای کرد و تو کیکش انگشت کرد... ادامه مطلب با عکسای تولد... این از تزیینات تولد... اینم از کیک.... و اینم جوجه ی من... این عکس هم به اتفاق پارسا جون و دریا جون هست که البته مثل اینکه یکی نماس گرفته وسط عکس... ویه قسمت&...
3 آذر 1391

سلام

سلام دوست جونیای خوشکلم الهی فداتون بشم ... ما خوبیم فقط نت نداریم به زودی میایم با یه هااااااااالمه عسک و خبر جدید بوووووووووووووووووووووووووووووووووووس ...
22 آبان 1391

تولد یکسالگی نفسم

سلام جوجو ی مامان عزیزم این هفته خیلی سرم شلوغه ...جمعه این هفته تولدته و من خیلی کار دارم...مهمونی کاملا خونوادگیه...این چند روز هر روز بازار رفتیم تقریبا با مامانی و بابا...امیدوارم که مهمونی خوب از اب در بیاد... پسر نازم باورم نمیشه که به همین زودی یک ساله میشی ..سال پیش این موقع قرار بود مثل فردا شب بریم بیمارستان برای بستری...واااااااااای چقدر استرس و هیجان داشتم...و تو هم از هیجان من تا صبح تو دل مامان تکون میخوردی...تا بالاخره روز 5 ابان  فرشته کوچولوم زمینی شد تا برای همیشه فرمانروای قلب مامان و بابا بشه.... آریای خوبم مامان و بابا توی این یک سالی که تو به زندگیشون پا گذاشتی بهترین روزای عمرشون و میگذرونن و همه کاری میکنن...
4 آبان 1391

دنیای این روزای ما....

سلام عزیز دردونه ی مامان... امروز بامداد روز جمعه ست...جمعه هفته دیگه تولد گل پسرمه.. الان مثل فرشته ها خوابی عزیزم هر چند هر نیم ساعت بیدار میشی و شیر میخوری... ببخشید که اپ کردنم اینقدر طول کشید...مرسی از بابای مهربونت که اومد پست قبلی و گذاشت و دلیلشو توضیح داد و کار منو هم راحت تر کرد... عسلم فقط میخوام بدونی که این روزای مریضی تو  به من و بابا سخت گذشت خیلی زیاد.. واقعا تو که همش بیحال و خواب بودی و ما هم مدام در حال غصه خوردن ... روزای اول که مراقب تب کردنت بودیم بعدشم نگران بی اشتهایی و اسهال و استفراغ شدیدت... بله عزیزم تا جمعه که گفته شد ...بعد از خونه ی مامانی مهربون (بابا)رفتیم خونه ی مامانی و بابایی مهربون دیگه...
28 مهر 1391

خدایا

سلام پسرم شب جمعه ساعت 1 نصفه شب از مشهد رسیدیم صبح  پنج شنبه  از ساعت  8  صبح رفتم کلاس  ظهرم استراحت نکردم ساعت 8.30  شب اومدم دنبالتون خونه خاله آتنا . همونجا بود که مامانت گفت علیرضا  آریا   باز تب کرده بهش استامینوفون دادم راه افتادیم  خیلی خسته بودم یه نیم ساعتی مامانت نشست پشت فرمون تا من استراحت کنم  بعدشم دیدم اون طفلکی از من خسته تره جامو عوض کردم خودم نشستم به خونه که رسیدیم  و یه چایی درست کردیم و خوردیم همین که اومدیم بخوابیم پاشدی نشستی   شروع کردی به  بالا آوردن  منو مامانت هاج و واج مونده بودیم  دست کردم به پیشون...
24 مهر 1391

ما برگشتیم خونه

سلام پسر نازنازی مامان امروز شنبه 15 مهر 91 بود که دیگه الان نیمه های شبه تقریبا و عزیز دل مامان لا لا کرده ... واااااااااای چقدر زیاد شد ...فکر کنم 10 روز شد که نبودیم...البته بابا جونت 5 شنبه هفته پیش اومد خونه و دوباره دوشنبه شب برگشت پیش ما...ما هم خونه خاله اتنا بودیم ...دو روز بعد از اینکه ما رفتیم مامانی و دایی امیرت هم اومدن پیشمون .. و اما اتفاقای این چند روز: جمعه 7 مهر رفتیم مراسم عقدی ریحانه دخترعمو که توی باشگاه بود و خیلی خوش گذشت ... یک شنبه یه اتفاق بدی افتاد و اونم سرماخوردگی شما بود...الاهی بمیرم دو شب تا صبح تب داشتی خیلی زیاد و اصلا قطره استامینوفن هم جواب نمیداد و مجبور شدیم از شیافش برات استفاده کنیم ..خیلی گ...
16 مهر 1391

یازده ماهگی نفسم

سلااااااااااااااااااااااااام عشقم                                                    11 ماهگیت مبارک پسرم                                                ایشالله 111 سالگیت               &n...
3 مهر 1391