یازده ماهگی نفسم
سلااااااااااااااااااااااااام عشقم
11 ماهگیت مبارک پسرم
ایشالله 111 سالگیت
عزیز دل مامان من در شگفتم که روزهای کودکی تو و روزهای جوانی من اینقدر زوووود میگذره ...
اصلا برام قابل باور نیست...
همین دیروز بود که من همش نگران متولد شدن تو بودم و اینکه سالم باشی ....
تا اینکه صدای گریه هات و دیدنت برای بار اول تبدیل به بهترین اتفاق زندگیم شد...
و چند ماه اول که تا صبح نمیخوابیدی و گریه میکردی تا این روزای تو که راه میری و میخندی برای بغل مامان و بابا گریه میکنی ...
وااااااااااای واقعا این دو سال اخیر برام مثل یه رویا بود ....
با اینکه سختی زیاد داشت ولی من و بابا هیچ چیز غیر از شیرینی تو ذهنمون نمونده وخیلی خوشحالیم که تو رو داریم...
مرسی که هستی...
خدایاااااااااااااااااا مرسی که پسرمون و بهمون هدیه دادی...
دیگه یه ماه بیشتر تا تولدت نمونده ....
باید کم کم تدارک یه جشن کوچولوی خونوادگی خوشکل و ببینم..یه جشن پر از بادکنک و فشفشه و کیک و هر چیزی که تو رو خوشحال میکنه...اخه من و بابا برای خوشحالی سلامتیت هر کاری میکنیم...
عزیزم وقتی بزرگ شدی همیشه این و بدون که همه ی خوشیات مال خودت ولی تو غصه ها و مشکلات من و بابا در کنارت هستیم ...و هیچ وقت تا زنده ایم تنهات نمیزاریم...
اینم آریای من در یازده ماهگی...
اینم آریا موشموشکی...
اینم پیشرفتهای درسی پسر باهوش من...جالبیش اینه که همیشه خودش بیشتر رو نوشته ها تاکید داره تا عکسها...
عزیزم امشب باز داریم میریم مش به خاطر کار بابا ولی فکر کنم این اخرین باره دیگه انشااالله...
دوستای گلم ببخشید که فرصت نمیکنم نظراتتون و جواب بدم ولی از دیدنشون خیییییییییییلی خوشحال و دلگرم میشم ....مرسی به خاطر بودنتون...ایشالله برگشتیم خدمت میرسیم...
بوووووووووووووووووووووووووس