دنیای این روزای ما....
سلام عزیز دردونه ی مامان...
امروز بامداد روز جمعه ست...جمعه هفته دیگه تولد گل پسرمه..الان مثل فرشته ها خوابی عزیزم هر چند هر نیم ساعت بیدار میشی و شیر میخوری...
ببخشید که اپ کردنم اینقدر طول کشید...مرسی از بابای مهربونت که اومد پست قبلی و گذاشت و دلیلشو توضیح داد و کار منو هم راحت تر کرد...
عسلم فقط میخوام بدونی که این روزای مریضی تو به من و بابا سخت گذشت خیلی زیاد..واقعا تو که همش بیحال و خواب بودی و ما هم مدام در حال غصه خوردن ...روزای اول که مراقب تب کردنت بودیم بعدشم نگران بی اشتهایی و اسهال و استفراغ شدیدت...
بله عزیزم تا جمعه که گفته شد ...بعد از خونه ی مامانی مهربون (بابا)رفتیم خونه ی مامانی و بابایی مهربون دیگه و شب و اونجا موندیم ...صبح شنبه هم چون حالت بهتر نشده بود و دکترت هم شیفت بیمارستان بود پس با بابا و بابایی و مامانی بردیمت بیمارستان تا اونجا معاینه بشی...که دکترت نظرش این بود که صبر داشته باشیم و بیماریت ویروسی هست که باید از بدنت خارج بشه با مایعات ....
دیگه تبت کلا قطع شده بود ولی استفراغت نه برای همین 4 شنبه دوباره من و مامانی بردیمت دکتر که خدا رو شکر با توصیه های دکتر از همون روز بهتری و دیگه استفراغ نکردی...مامان برات بمیره 600 گرم تو این ماه وزن کم کردی عزیزم...
بیا عکسای قبل و بعد و مریضیت و مقایسه کنیم...
قبل ....
اینم بعدش..
الهی قربونت برم مامانی ...دیگه اینجوری مریض نشووووووووووو ....تو رو خدااااا وگرنه ماما و بابا دق میکنن از غصه....
دوست داریم پسر نازم بیشتر از هر چیز تو دنیا...داره صدای غر غرت میاد ...فعلا باااااااااااای