ادامه...
بله عزیزم حالا بقیه شو بگم...
بقیه ماجرا در ادامه مطلب...
فکر کنم یکی دو روز بعد از تولد هم عید غدیر بود که شما فرشته کوچولوی سید من به بقیه عیدی دادی ...
یه هفته بعد از تولد کم کم یه صداها و یه رفت و امدهای مشکوکی اتفاق افتاد که مربوط به خاله جونت میشد که یعنی خواستگار...بعدش بابا علیرضا مامور تحقیقات شد و بعد از اینکه اوکی اخرو داد یه مراسم عقدی کوچولو شکل گرفت به خاطر اینکه به محرم نزدیک بود...ایشالله که خوشبخت بشن ..
بعدش من 26 م یه آزمون فرمالیته استخدامی دیگه داشتم که جمعه رفتیم مشهد بابتش...
وبالاخره تا امروز که بامداد جمعه یه روز مونده به تاسوعا هست که کلا دربست در خدمت شماییم...
از پیشرفتای عسلم بگم اینکه مثل فرفره می دوه و به صورت نشسته از پله ها میاد پایین اخه قبلن دنده عقب میگرفتی..چشم و گوش و مو و دماغ و نشون میده ...به عروسکاش آوا و تربچه از تو دهنش غذا در میاره و بهشون میده ...آوا رو با یه پوشک میاره تا عوضش کنم...همه ی اسباب بازیاشو داغون کرده...خودش سوار موتورش میشه و گاز میده و میره جلو...اها چشمک میزنه اینجوری...
جورابا و کفشاتم میزاری رو پات و هی انگشتات و تکون میدی تا برن تو پات خیلی خنده دار میشیاین چیه و چی بوده و بده و اب بده و شی شی بده و با که به معنی باز کردن هست هم کلمه هایی هست که میگی..راستی بوس هم میکنی به همراه محتویاتش که عسل باشه فعلا همینا یادم میاد...
مامانی غذا خوردنت خیلی بد شده یه روز اشتهات خوبه و میخوری غذاتو ولی باز سه چهار روز اصلا اشتها نداری ...نمیدونم چرا....
اینم چندتا دیگه عکس از جوجه پاییزی من...
این یکی توی تالار هست و موهات و برات ژل زده بودم...
بووووووووووووووووووووس
فعلا بای...