امروز 18 شهریور 91 و ده و نیم ماهگی نفس مامان
سلام پسر جوجویی خوفی مامانی الان که لالا کردی و خدا رو شکر حالتم خوبه ماشالله عزیزم از شیطونیات هر چی بگم کم گفتم مخصوصا روزایی که با هم خونه ایم تا شب دیگه.... امشب بابا که اومد خونه اینجوری شد تا اشپزخونه رو دید همیشه سعی میکنم جمع کنم شلوغیات و ولی امشب داشتم کیک میپختم با اعمال شاقه واسه همین بعدش در بست در خدمتتون بودیم... تازه ظرفای کیک رو هم که میشستم فقط از پام اویزون بودی و غر میزدی و پام و دندون میگرفتی راستی این روزا بابا جونت رو هم خیلی دندون میگیری و هر دقیقه یک بار جیغش میره رو هوا طفلک مخصوصا صبحها که زودتر بیدار میشی با دندون میری صبح بخیر میگی....عججججججججججججججب الهی قربون دندونااااات عزیز دلم ...
نویسنده :
مامان و بابا
0:36
جمعه 10 شهریور 91
سلام امروز بامداد روز جمعه ست وما سه شنبه از مشهد برگشتیم ولی باز امشب طبق قرار قبلی دوباره داریم برمیگردیم. هفته ی پیش که مشهد بودیم شنبه با خاله حونت رفتیم بازار ازادشهر ...وبرای شما اولین کفشت و خریدیم..یه جفت کفش سوتی طوسی خرسی خوشکل..مبارکت باشه گلم ..ایشالله به سلامتی بپوشیشون وقدمهات و رو چشای مامان بزاری...برگشتنی بستنی قیفی هم خوردیم که داستان بود برای خودش... یکشنبه شب هم با بابا رفتیم شهربازی پارک ملت که خیلی خوب بود...تو سوار یه عروسک موزیکال شدی که در کمال تعجب موقع پیاده شدن چنان گریه ای سر دادی که ما باورمون نمیشد ... ولی دیگه نمیشد یه دور دیگه سوار بشی چون ملت تو صف بودن...قرار شد برگشتنی که اونم خوابت برد رو دست باب...
نویسنده :
مامان و بابا
2:07
10 ماهگیت مبارک
عزیز دلم 10 ماهگیت مبارک الهی مامان فدای 10 ماهگیت ایشالله 100 سالگیت گل یاسم آریا ی مامان تو ده ماهگی 6 تا دندون داره ...
نویسنده :
مامان و بابا
11:12
تقدیم به پسرم آریا جون
چشمای بسته تو رو با بوسه بازش میکنم قلب شکسته تو رو خودم نوازش میکنم نمیزارم تنگ غروب دلت بگیره از کسی تا وقتی من کنارتم به هر چی میخوای میرسی خودم بغل میگیرمت پر میشم از عطر تنت کاشکی تو هم بفهمی که میمیرم از نبودنت خودم به جای تو شبا بهانه هاتو میشمرم جای تو گریه میکنم جای تو غصه میخورم هر چی که دوست دری بگو حرفای قلبت و بزن دلخوشیات مال خودت درد دلات برای من من واسه داشتن تو قید یه دنیا رو زدم کاشکی ازم چیزی بخوای تا به تو دنیام و بدم خودم بغل میگیرمت پر میشم از عطر تنت کاشکی تو هم بفهمی که میمیرم از نبودنت ...
نویسنده :
مامان و بابا
10:43
امروز 5شنبه 2 شهریور 91
سلام جوجو نازنای مامان ما به مدت یک ماه از جمعه تا 3 شنبه میریم مشهد به خاطر کار بابا... اونجا که هستیم بابا از صبح تا شب نیست ولی من و تو پیش خاله اتنا هستیم...امیدوارم بهت خوش بگذره.. دیروز خیلی غصه خوردم چون خونه مامان من که بودیم لپتو زدی به میز تلویزیون و زخم شد یه عالمه گریه هم کردی ولی زود ساکت شدی...شبش هم رفتیم خونه مامان بابا که بازم با پارسایی و دریا جون کلی بازی کردی و بهت خوش گذشت...تو پارسا دریا رو خیلی دوست داری و هر وقت که گریه میکنی من که اسم اونا رو صدا میزنم که بیاین پیش آریا تو ساکت میشی و میخندی...الهی فدات شم... این روزا دیگه انگشت اشارت و نمیشه جمعش کرد...و هر چی میخوای اشاره میکنی...فوق العاده عاشق لوستر و ...
نویسنده :
مامان و بابا
10:27
اولین عید فطر آریای مامان
سلام همه ی وجودم... دیروز عید فطر بود و این اولین عید فطری بود که تو در کنار ما هستی... خدایا شکرت که فرشتم و به ما هدیه دادی ..خدایا شکرت به خاطر اینکه هست...اینکه سالمه....اینکه میخنده...بازی میکنه ....نفس میکشه...و ما با نفسهای اون زندگی میکنیم...مامان جون واقعا نمیدونم تا وقتی نداشتمت چه جوری زندگی میکردم...حالا یه سال هم نشده که اومدی پیشم ولی انگار صد ساله میشناسمت...تو دیگه حالا همه ی وجودم شدی... عاشق بازی کردناتم وقتی همه ی اسباب بازیا تو خراب میکنی...وقتی کنترلو اسباببازیا تو میکوبی زمین تا باطریاش و ازش جدا کنی...عاشق وقتیم که میخوام بخوابونمت و تو همش میخندی و مامان و به خنده میندازی تا اینکه نخوابی ...اینجوری  ...
نویسنده :
مامان و بابا
16:05
آریای 5 دندونی مامان
سلام عشقم دیروز یه دفعه با بابا جونت متوجه شدیم که 2 تا مروارید دیگه از پایین مهمون دهن عسلیت شده من که اصلا انتظارش و نداشتم چون منتظر یکی دیگه از دندونای جلوی بالات بودم و هر روز چک میکردم که در اومده یا نه... عزیزم مبارکت باشه دیگه حسابی دندون دار شدی هااااا.... مهمونیایی که رفتیم خیلی خوش گذشت و تو حسابی شیطونی و دلربایی کردی .به طوری که همه همش حواسشون به تو بود و قربون صدقه ت میرفتن....خونه عموت سر سفره دست گرفته بودی به پشت همه و سعی میکردی به همه سر بزنی و رکورد یه دور کامل دور سفره رو از خودت به جا بزاری...و مثلا از پشت بابا به مامانی و بعد عمه و شوهر عمه و پارسا جون و تا اخر...حال بشقابای غذاشونم میپرسیدی تو راه ...
نویسنده :
مامان و بابا
15:49