جمعه 10 شهریور 91
سلام
امروز بامداد روز جمعه ست وما سه شنبه از مشهد برگشتیم ولی باز امشب طبق قرار قبلی دوباره داریم برمیگردیم.
هفته ی پیش که مشهد بودیم شنبه با خاله حونت رفتیم بازار ازادشهر ...وبرای شما اولین کفشت و خریدیم..یه جفت کفش سوتی طوسی خرسی خوشکل..مبارکت باشه گلم ..ایشالله به سلامتی بپوشیشون وقدمهات و رو چشای مامان بزاری...برگشتنی بستنی قیفی هم خوردیم که داستان بود برای خودش...
یکشنبه شب هم با بابا رفتیم شهربازی پارک ملت که خیلی خوب بود...تو سوار یه عروسک موزیکال شدی که در کمال تعجب موقع پیاده شدن چنان گریه ای سر دادی که ما باورمون نمیشد ...ولی دیگه نمیشد یه دور دیگه سوار بشی چون ملت تو صف بودن...قرار شد برگشتنی که اونم خوابت برد رو دست بابا چونت وخیلی غصه خوردیم..منو خواهرم سوار تاب گردون شدیم و سینمای 5 بعدی رفتیم ...خیلی خیلی خوب بود..دست علیرضا جونم درد نکنه عزییییییییییییزم.....ولی بابایی طفلکی فقط شما رو نگه داشت و هر کاری کردیم نیومد و گفت :من وقتی میرم که پسرم بزرگ شده باشه و با هم بریم....واقعا که روابط پدر و پسر داره به جاهای باریک میکشه هاااااااااااا...
روز سوم هم رفتیم خونه مامان پانیذ جون و نینی ها کلی بازی کردن و اتیش سوزوندن...پانیذ 1 سال و سه ماهشه...
توی این مدت هم که نبودیم یه اتفاق بد افتاده بود اینکه پارسا جون با تیغ موکت بری بازی میکرده که زده رگشو بریده و بردنش اتاق عمل برای بخیه چون یه رگ حیاتی و بریدگی عمیق بوده که خدا رو شکر الان حالش خوبه...
امشب هم عروسی نفیسه دختر عمه بود که خیلی خوش گذشت و خوشبختانه خیلی اذیت نکرده پسر عسل مامان...الهی فدات بشم عزیزم...
وااااااااااای ادم واقعا بعد از عروسی خیلی خسته ست نههههه....اونم با یه نینی خوشکل...
پس فعلا بای عزیز دلم
و در اخر ببخشید دوستای عزیزم اگه نتونستم بیام وبهتون سر بزنم واقعا این روزا خیلی گرفتارم...ایشالله تو اولین فرصت میام حتما....دوستون دارم