آریا آریا ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

دردانه مامان و بابا

دندونیا

سلام.الان دیدم چهار تا از دندونای عقبیت همش یهو باهم سرزده ..بعضیاش بیشتر بعضیا کمتر ...اگه همش در بیاد میشن دوازده تا بعدش اینجوری میشن دندونات بپا موش نخورشون عزیزم شوخی کردم خودم مواظبشونم از دست موشا ..مبارکت باشه ناز نازی من راستی کریسمس هم مبارک...ایشالله که سال میلادی جدید سال خوبی برای همه ی دوستای گلم باشه... ...
12 دی 1391

خدایی کن مادر خوب

نگاه کن به کوچکی و بی پناهی و نیازهای لحظه به لحظه اش. که دمی تو را از خود غافل نمی خواهد و نمی تواند ببیند. هیچ کسی را در دنیا نمی شناسد جز تو. با هیچ کس پیوندی ندارد جز تو. ... به هیچ کس امید نمی بندد جز تو. به هیچ کس آرام نمی گیرد جز تو. فقط و فقط تو را می شناسد و تو را می خواهد. عجیت "یکّه شناس" است. اوج نیاز و بیچارگی اش را حسّ?می کنی؟ اوج قدرت و حیات خودت را درک می کنی؟ اگر او را محروم کنی، چه کسی او را می پرورد؟ و تو... که خود او را آورده ای و خواسته ای و دوست داشته ای؛ می شود محرومش کنی؟ می شود کنارش نباشی و نمانی؟ آن هم زمانی که نیاز و تکیه گاه و امید او، فقط و فقط تویی! تجربه ی خدا بودن، اله بودن، تم...
11 دی 1391

مریضی نفسم

سلام نفسم از روز چهارشنبه تب کردی و من و بابا تا صبح بالاسرت بیدار بودیم که تبت و کنترل کنیم ...اخه با قطره استامینوفن کاملا تبت پایین نمیومد و همش باید حرارتت و چک میکردیم برای همین مجبور شدم از شیافش برات استفاده کنم...یه جوری شده بود که میخواستم عوضت کنم فقط گریه میکردی و میترسیدی... اصلا نمیدونستیم دلیل تبت چیه اخه هیچ علامت دیگه ای نداشتی...تا شب پنجشنبه که دیدم لثه دندون جلوییت بالا قرمز شده و ورم کرده و یک زخم هم به رنگ سفید هست...خیلی نگران شدم خیلی زیاد ...گفتیم شاید تبخال یا هر چی که میگن باشه ولی خوب نشد...امروز ظهر شنبه با بابا بردیمت دکتر ...و گفت که لثه ت چرک کرده و دلیل تب هم همینه...برای همین انتی بیوتیک بهت داد....الهی ...
26 آذر 1391

وبلاگ

راستی این وبلاگ پارسا جون پسر عمه آریاست که 10 سالشه و به کمک من درست کرده... میخواد از این به بعد خاطرات خودش و خواهر کوچولوش دریا جون و  بنویسه... دوستان اگه خواستین لینکش کنین و بهش سر بزنین خوشحال میشیم... http://parsavdarya.niniweblog.com/   ...
22 آذر 1391

روزهای پاییزی ما

سلاااااااااااااااام خوبی عزیزم؟ بالاخره بعد از مدتها فرصت کردم که بیام پست بزارم اخه ماشالله عزیزدلم خیلی شیطون شدی و اصلا دیگه دوست نداری بخوابی...مخصوصا ظهرها که چند روزیه خیلی سخت و با گریه میخوابونمت ...با اینکه معلومه خسته ای ولی اصلا حاضر نیستی که بخوابی برناممون اینه که صبحها ساعت 9 از خواب پا میشی دیگه با هم صبحونه میخوریم و بازی میکنیم و من همزمان مشغول تمیز کردن خونه و ناهار میشم ...بعد 1.5 بابا میاد خونه و تا 2 پست همبازیو تحویل میگیره تا 2 که ناهار میخوریم و بعدش میریم به پیشواز خوابوندن شما...بعد بعدازظهرها که 5 و 5.5 پا میشی از خواب بابا جون که رفته ولی من و تو تا شب 9.5 بازی میکنیم بعدشم که بابا میاد تا 12-11 باهات...
22 آذر 1391

ماه گرفتگی

وااااااااااااااای امشب چقدر دلمون گرفته با اریا.... ساعت 9 وقت اومدن بابایی بود به خونه ولی ....اخه بابایی صبح زود رفته مش تهنایی.... علیرضا نفسم ایشالله که سایت همیشه رو سرمون باشه که بدون تو دنیام تاریکه.... ماه من زودتر برگرد و دنیام و نورانی کن .... ما هم صبح رفتیم خونه مامانی منیژه ولی شبی اومدیم خونه برای خواب با مامانی.... آریا جون مامان ...از شنیدن این کلمه چه احساسی بهت دست میده که اینقدر تکرارش میکنی.... از صبح تاشب ....توی خواب و بیداری ....دیگه نه از مامان گفتن خبری هست نه ....البته چرا یه وقتایی بابا میگی... میدونی اون کلمه چیه؟ بده بده بده بده بده بده بده بده بده بده بده بده بده بده بده بده بده و تا آخر شب.........
14 آذر 1391

شبانه های یک پدر

سلا م پسرم یعنی الان چند سالته که داری اینارو میخونی ؟ الهی که الان که داری میخونی  خوشبخت ترین مرد روی زمین باشی عزیز دلم آرزوم همینه . داشتم فکر میکردم به حرف مامانت که  چند وقت پیش مامانت که همش میگه یه دونه کافی نیست منم همش مخالفت میکنم  آخه نمیتونم  مهر تو رو تقسیم کنم اصلا نمیتونم بهش فکر کنم که یه   بچه دیگرو اینقدر دوست داشته باشم . نهههههههههههههههههههههههه  ... نمیخوام . بابایی اینا بهونست واسه یه درد دل کوچولو درد دل بابایی به دلیل مسائل امنیتی توسط مامان سانسور گردید همدردی مامان با بابا:علیرضای خوبم جواب ابلهان خاموشیست... اصلا یادم رفت داشتم با پسرم میحرفیدم . ...
11 آذر 1391

ادامه...

بله عزیزم حالا بقیه شو بگم... بقیه ماجرا در ادامه مطلب...   فکر کنم یکی دو روز بعد از تولد هم عید غدیر بود که شما فرشته کوچولوی سید من به بقیه عیدی دادی ... یه هفته بعد از تولد کم کم یه صداها و یه رفت و امدهای مشکوکی اتفاق افتاد که مربوط به خاله جونت میشد که یعنی خواستگار...بعدش بابا علیرضا مامور تحقیقات شد و بعد از اینکه اوکی اخرو داد یه مراسم عقدی کوچولو شکل گرفت به خاطر اینکه به محرم نزدیک بود...ایشالله که خوشبخت بشن .. بعدش من 26 م یه آزمون فرمالیته استخدامی دیگه داشتم که جمعه رفتیم مشهد بابتش... وبالاخره تا امروز که بامداد جمعه یه روز مونده به تاسوعا هست که کلا دربست در خدمت شماییم... از پیشرفتای عسلم بگم اینکه مثل فرف...
3 آذر 1391

تفلد نفسی

سلام پسر قندعسل شیطون مامان وااااای یه ماهی شد که نبودیم و توی این یه ماه یه سوال توی ذهنم بود اینکه قبل از اینترنت چجوری مردم زندگی میکردن و چجوری میشد که نمیمردن... و حالا از این یه ماهی که گذشت بگم : 5 ابان که تولد آریا جونم بود با حضور مامانی ها . بابایی  و دایی ها و عمو و خاله جون و عمه جون و پارسا و دریا و نازنین جون....به آریا خیلی خوش گذشت ...یه عالمه شیطونی و بازی نی نای کرد و تو کیکش انگشت کرد... ادامه مطلب با عکسای تولد... این از تزیینات تولد... اینم از کیک.... و اینم جوجه ی من... این عکس هم به اتفاق پارسا جون و دریا جون هست که البته مثل اینکه یکی نماس گرفته وسط عکس... ویه قسمت&...
3 آذر 1391