آریا آریا ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

دردانه مامان و بابا

شهریور 92

سلام عزیزدلم بقول خودت سسام پسر مامان کلی شیرین زبون شده...جمله های دو تایی و سه تایی میگه مثل بابا مد یعنی اومد..بابا رفت... وقت خواب یه سره وقتی میخواد پتو بازی کنه میگه بیا این سیر...یعنی یا زیر پتو خیلی خیلی هم کلمه بلدی...پتو . باشی یعنی بالشت .شوشی یعنی شکلات. عینه یعنی عینک اااووو  اااووو  این یکیو اصلا نمیتونی حدس بزنی که یعنی چی...یععععععععنی خاموش درسته هیچ ربطی به هم نداره ولی خب اینجوریاست دیگه... جدیدا وقتی میریم خونه ی مامان من چون اونا من و به اسم کوچیک صدا میزنن شما هم زیادی احساس صمیمیت میکنی و بهم میگی آزززوو عزززززززززیزم... مامان هم تصمیم کبری گرفت که یه کم به خودش برسه و میره کلاس ایروبیک و شما رو ...
6 شهريور 1392

مسافرت

سفرمون خیلی کوتاه شد حالا میگم جریانشو... این موقع راه افتادن هست...آریا که خیلی اماده به نظر میرسه.... روز اولش که راه افتادیم به سمت شمال...300 تا بیشتر نرفته بودیم که امپر ماشین زد بالا و بعد از مشاوره تلفنی با باز کردن یک پیچ هوا گیری کردیم و هر جوری بود مثل لاک پشت خودمونو به گرگان رسوندیم ...یک روز اونجا بودیم و بعد از درست کردن ماشین رفتیم ساری و دو شب ساری موندیم.... اریا که دیگه داشت خودکشی میکرد واسه دیدن اون همه اب یکجا ...اولش یه کمی میترسید از موجا ولی بعد از پنج دقیقه پرواز میکرد سمتشون... بقیه در ادامه.... هر چی خودمو زدم تا اقلا تو یکی از عکسا به دوربین نگاه کنه فایده نداشت عکسای هنری از پدر و پسر... ...
19 مرداد 1392

عکس پست های قبلی

این عکس یه پسر مامانی راحت طلب هست تو کالسکه: بقیه در....     اینم پسر مامان با دوست فقیدشون کچل خانوم  اووووووون لبای غنچه ای تو حلقم ... اینم عکس با پارسا جون در اوج تقلید کردن... اینم نماز خوندن پسری به سبک مامانی که پاهاشون درد میکنه...   ...
19 مرداد 1392

پایان تیر ماه 92

سلام... ایندفه هم دیر شد ... ولی دلیلم موجهه.یک ماه پیش یه کار حسابداری قبول کرده بودم که بیشتر کاراش مونده بود هفته ی اخر.. اصلا من زن روزهای اخر هستم... مدرسه و دانشگاه هم که میرفتم نزدیک امتحانا در تکاپوی جزوه و کتاب و خوندن بودم و اتاقم به زمین مین گذاری شده شبیه بود...واقعا خدا رو شکر که با موفقیت تموم شدن خیلی خسته نباشم... برای این کار هم یک هفته تا ساعت 4 صبح بیدار بودم و هندزفری تو گوش مشغول سندزدن پسرم هم دیگه اقا شده و جیششو میگه...تقریبا دو هفته ای هست ...و با مامانش میره دسشویی... واقعا گره کار همین بود که باید وقتش میرسید...حیف که قبلش اینقدر خودمونو خسته کردیم پسری نهههه؟ حرف زدنت هم خیلی روونتر شده و همیشه هر...
29 تير 1392

تیر ماه 92

سلام جوجم چند هفته ای هست که به شدت کمردرد گرفتم عزیزم ولی الان کمی بهترم خدا رو شکر...از دست شما نی نی ها...جدیدا کالسکت و دوباره راه انداختم واسه بیرون رفتن چون وقتی میریم بیرون خیلی لاک پشنی راه میای و دستم و نمیگیری و خیلی زود هم به پاهام میچسبی که بغل...منم کمردرد برای شروع با کالسکه رفتیم سوپر خرید ....منم هر چی میخواستم بدون ترس از سننگین بودنشون خریدم و بعدش گذاشتم زیر کالسکه و تو هم روی کالسکه...خیلی خوب بود اصلا اذیت نشدم و تو هم خیلی دوست داشتی و از در در لذت بردی...فکر کن بعضی وقتا میرفتیم سوپر خریدم سنگین میشد بعد تو هم وسطای راه بغل میخواستی وروجک ...دیگه گریه میکردم تا میرسیدیم خونه... خب دیگه ناله بسه....حتما با خودت...
14 تير 1392

بدون عنوان

امشب ساعت 9.5 حاضرت کردم .بعد باباببت اومد دنبالت و دو نفری رفتین دعوتی شام... منم تو این 1.5 ساعت حسابی ریلکس کردم..سفره انداختم جلوی تی وی و شام خوردم و کارتون لوراکس و نگاه کردم ...بعد از مدتها این اولین بزم یک نفره بود که داشتم واسه خودم بعدش وسطای کارتونم بود که شما اومدین ..اومدم استقبالتون و بقلت کردم و یه هالمه بوسیدمت چون دلم خیلی برات تنگ شده بودولی تو یه جورای مغروری نگام نکردی و فقط چشم به کارتون داشتی تازه بوی قورمه سبزی هم میدادی.. الهی فدات بشم یا با مامان قهر کرده بودی یا قیافه میگرفتی برام ....ولی من اینقدر بوسیدمت تا شاکی شدی و گفتی شیشی...دیگه کم کم لباسات و کندم و با بابا بازی کردی تا من کارتونم تموم شد بعدش فهمید...
31 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام نفسی خوبی عزیزم؟ این روزا شدید رفتیم تو فاز تربیتی عزیز دل مامان کم کم کارای خطرناک و خرابکاریات داشت از دست در میرفت...اولین مرحله این بود که مبل زیر پریز برق و برداشتم تا با برق بازی نکنی...هر وقت که دست میزدی به پریز من یک سال از عمرمو از دست میدادم از نگرانی..بعدی هم اینه که دست زدن به تلویزون ممنوع شد ..گام بعدی هم از دیروز شروع شد که جلوی حمله به کامپیوتر گرفته شد و کلا دیگه نباید سر میز کامپیوتر بری..ایشالله در مرحله ی بعدی هم موبایل ها جمع میشن ..موبایل واقعا چیز مزخرفیه دست بچه ..یه پسر عموی 4 ساله دارم که ساعتها با بازی موبایل سر گرم میشه و اصلا دیگه تو باغ نمیاد و وقتی هم که در میاد چشاش میخواد از حدقه در بیاد ...برای هم...
12 خرداد 1392

خرداد ماه 92

سلام شیرین زبونم قبلا خونده بودم که 1/5 تا 2 سالگی مرحله ی انفجار زبانی کودکه ولی تا این حد انتظار نداشتم ازت عزیز دلم...هر روز که هر ساعت به کلمه ها و جمله هایی که میتونی بگی افزوده میشه و چقدر این کلمه ها رو با لحجه ی شیرینی میگی به خاطر همین چندین بار در روز توسط من و بابا چلونده میشی مثلا: موش یعنی موز-ماش یعنی ماست-دوخ یعنی دوغ-دایی یعنی چایی-دریی یعنی دریا-آوا -بولیش یعنی بولیز- شبال یعنی شلوار -باااااد-و خیلیای دیگه...عمه کلمه ی مورد علاقته فعلا و عمه جون مهربونتو از صبح تا خود شب موقع خواب چندین بار صدا میکنی... یه چیز بامزه ی دیگه هم کلمه ی نیو نیو هست یعنی نرو نرو به ماهی عیدمون هم که هنوز زنده ست و همچنین ماهیای تو اک...
1 خرداد 1392

مادرانه

قول میدهم تا زنده ام همیشه اول مادر تو باشم و دوم دوستت... همیشه از دور مراقبت خواهم بود هنگامی که مجبور شوم تلنگرت میزنم نصیحتت میکنم سختگیری به خرج میدهم کابوست میشوم و مثل کاراگا ه ها مچت را میگیرم... چون دوستت دارم... وقتی این موضوع را درک کنی میفهمم که بالغی و مسوولیت پذیر شده ای... هرگز کسی را در زندگیت پیدا نخواهی کرد که مثل من دوستت داشته باشد.برایت دعا کند و مراقب و غمخوارت باشد. ولی اگر روزی با غرولند زیر لب بگویی  از تو متنفرم   حتی یکبار .من کارم را به درستی انجام نداده ام...
20 ارديبهشت 1392