مسافرت
سفرمون خیلی کوتاه شد حالا میگم جریانشو...
این موقع راه افتادن هست...آریا که خیلی اماده به نظر میرسه....
روز اولش که راه افتادیم به سمت شمال...300 تا بیشتر نرفته بودیم که امپر ماشین زد بالا و بعد از مشاوره تلفنی با باز کردن یک پیچ هوا گیری کردیم و هر جوری بود مثل لاک پشت خودمونو به گرگان رسوندیم ...یک روز اونجا بودیم و بعد از درست کردن ماشین رفتیم ساری و دو شب ساری موندیم....
اریا که دیگه داشت خودکشی میکرد واسه دیدن اون همه اب یکجا ...اولش یه کمی میترسید از موجا ولی بعد از پنج دقیقه پرواز میکرد سمتشون...
بقیه در ادامه....
هر چی خودمو زدم تا اقلا تو یکی از عکسا به دوربین نگاه کنه فایده نداشت
عکسای هنری از پدر و پسر...
بعدش روز جمعه بود که خبر فوت بابا بزرگمو بهمون دادن که صبح شنبه برگشتیم..البته علیرضا تا خود خونه بابا بزرگم بهم نگفت که فوت شدن و کلا سر کارم گذاشته بود...اونم توی یک تصادف فوت شدن که بیشتر از همه چی زجر اور و غیر منتظره بود برای همه...
دیروز شب هفتش بود...خدا رحمتش کنه ...سنش بالای هشتاد بود ولی از اون پیرمردای باصفا و مهربون و پرتلاش روستایی بوود...من تو این مدت هر چی فکر کردم واقعا جز خوبی و مهربونی چیزی ازش یادم نمیاد...دلم برات تنگ میشه باباجی ...دیگه اصلا خونه و باغت بوی قدیما رو برام نداره...امیدوارم روحت همیشه شاد باشه.....
این عکی تقریبا دو هفته قبل از فوت بابا بزرگ گرفته شده که داشت با اریا بازی میکرد...اخه اریا اولین نبیرش بود و خیلی دوسش داشت...منم وقتی بچه بودم همیشه دستاش برام پر از انار و سیب بود....
بازم روحت شاد باباجی.....هیچ وقت مهربونیات و فراموش نمیکنم...
خب اینم بود ماجرای سفر نصفه و نیمه ما....
راستی پشه زده بود صورتتو و ردش خوب نمیشد و داشت ابدار تر میشد..شب جمعه دکتر که نبود بردیمت درمونگاه با بابایی گفت حساسیته ولی دارو هاش افاقه نکرد...بعدش امروز رو زبون و تو دهنت هم دو تا دونه ی سفید دیدم که اصلا نمیتونی غذا بخوری ....دیشبم تا صبح گریه کردی چون پاهات هم دونه های ریز زده بود...امشب بابا زنگ زد به یکی از اقوامشون که دکتره چون فردا هم روز بعد عید فطره تعطیله همه جا ...یه مقدار داروی جدید داد ...امیدوارم زود خوب بشی....خیلی نگرانتم عسلم ...زود خوب شو لطفا....
خب دیگه خیلی طولانی شد فکر کنم تلافی این مدتی که نیومدم شد...
خب پس تا پست بعدی بابای