شهریور 92
سلام عزیزدلم بقول خودت سسام
پسر مامان کلی شیرین زبون شده...جمله های دو تایی و سه تایی میگه مثل بابا مد یعنی اومد..بابا رفت...
وقت خواب یه سره وقتی میخواد پتو بازی کنه میگه بیا این سیر...یعنی یا زیر پتو خیلی خیلی هم کلمه بلدی...پتو . باشی یعنی بالشت .شوشی یعنی شکلات. عینه یعنی عینک اااووو اااووو این یکیو اصلا نمیتونی حدس بزنی که یعنی چی...یععععععععنی خاموش درسته هیچ ربطی به هم نداره ولی خب اینجوریاست دیگه...
جدیدا وقتی میریم خونه ی مامان من چون اونا من و به اسم کوچیک صدا میزنن شما هم زیادی احساس صمیمیت میکنی و بهم میگی آزززوو عزززززززززیزم...
مامان هم تصمیم کبری گرفت که یه کم به خودش برسه و میره کلاس ایروبیک و شما رو هم تو این دو ساعت پیش مامانش میزاره...مامانی میگه خیلی وقتی نیستم بهومه گیری میکنی و مدام یادت میفته و صدا میزنی مامان...قربونت برم عزیزم ولی همش دو ساعته...
این جمعه خیلی روز خوبی بود ظهر رفتیم باشگاه سوار کاری و کلی به اسبا به به دادیو واسشون ذوقیدی فقط دوست نداشتی هیچ کس و حتی خودت سوارشون بشه ... بابا که هیچی نفهمید از سوارکاری ولی من که سوار شدم تو رو برد تو اصطبل و من یه دل سیر اسب سواری کردم ...مرسی بابایی
اینجا این اسب مهربون خوشکل میخواد باهات دوست بشه ولی تو یه کم ترسیدی...
.و بعدازظهر هم با پارسا و دریا جون تو استخر بادی تو حیاط اب بازی کردی و طبق معمول موقع برگشتن تو خونه بساط گریه و نق نق ...
همه ی عشق اب بازی تو با شلنگه...همینطوری لخت راه میفتادی تو حیاط و به من و بابا و مامانی و عمه جون اب میپاشیدی و همه با جیغ فرار میکردن و تو ریسه میرفتی از خنده..
این عکسا هم قدیمی تره رفته بودیم پارک با عمه جون و بچه ها و مامانی...
این یکی هم همون پارکه ...با نینی خوشکل و ناز دختر خاله بابا النا کوچولو...فکر کنم با عروسکات اشتباه گرفتیش...
الهی مامان فدات شه با اون دستای توپولی خوشکلت
اینقدر بانمک بدو بدو میکنی.مثل اردکا یا شاید هم ببعی هاامشب کلی با من و بابا توپ بازی کردی ...خیلی شاد و خوشحال بودی...بعدشم پتو بازی کردیم...بابا خیلی خوشش نمیاد از پتو بازی و همش میخواست حواستو پرت کنه ولی حواست پرت نمیشد...
عزیز دل مامان اسمون همه ی شبات پر ستاره..خوب بخوابی نفسم...