آریا آریا ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

دردانه مامان و بابا

خروسک

سلام عزیز دلم... چند شب سخت رو داریم پشت سر میزاریم..چون مریض شدی و دیروز که بردیمت دکتر گفت خروسکه... نحند گوگولی نمیکنی به قول خودت ولی بجاش تا بخوای سرفه های وحشتناک و نفس تنگی و دیشبم که تب داشتی ...خیلی زیاد نبود و با اب ولرم که برات گذاشتم پایین اومد توی روز هم بهانه هات کم نیستن چون مریضی همش بغل میخوای....طفلگی بابایی و که کلا ول نمیکردی قبلا وقتی خونه ست حالا بدتر شده و دسشویی هم نمیتونه بره.... همیشه وقتی بابا خونست تو دیگه اصلا طرف من نمیای و بقول معروف شاید اونو ترجیح میدی... بیا بچه بزرگ کن...هههههی روزگار البته طرف پر لیوان هم هست که شاید میخوای به من استراحت بدی ... عاشق خوابیدنتم...هر بچه ای یه جوری میخوابه .تو هم ...
4 آذر 1392

.

الهی مامان فدات بشه... الان داری تام و جری نگاه میکنی و برای اولین بار با صدای بلند قهقهه میزنی و میخندی ....تازه هی میگی ااااا افتاد ...اااااترسید فکر کنم تازه فهمیدی جریان چیه منم از ذوقم زودی اومدم بنویسمش برات .... ایشالله همیشه بخندی عزیزم ... -------------- دیروز اریا ماشینش چرخش شکسته ..میره گوشی تلفنو میاره میده به من و میگه بابا ایو... ایو بابا ماشین شست(شکست)چسب چسب چسب امروز چراغش روشن نمیشه میگم باطری نداره باز میره گوشیو میاره : ایو بابا ...شیاخ باتی ندایه..باتی باتی باتی بابا مثل اینکه از این خورده فرمایشا بدش نمیاد چون میاد خونه و کلی قربون صدقت میره و میچلونت.... علیرضا خدا به داد ده سال دیگت برسه د...
13 آبان 1392

خدا حافظ شی شی مامان

بله عزیزم بالاخره پروژه ی ترک شیر هم تموم شد .... چند ماهی واقعا درگیرش شده بودیم فکر کنم سه یا چهار ماه...اذیتش بیشتر بود ولی از نظر روانی خیلی کم تر یا شایدم اصلا ضربه نخوردی.... این اخرا دیگه یادت میرفت که باید شی شی بخوری و فقط نیمه شب تو خواب میخوردی...که دیگه یه کم نمک زدم بهش که حالت بد میشد و میگفتی شی شی نه...بای بای شی شی...شی شی نمکیه یه چیز جالب ...دو سه روز پیش مش بودیم ...تو مهمونی یه نی نی داشت شی شی میخورد ...تو بدو بدو رفتیو گفتی :نهههههههه شی شی نخور نمکیه....همه مردن از خنده... امسال کادوی تولد هم از من و بابا جون یه موتور شارژی هدیه گرفتی....خیلی دوسش داری خدا رو شکر... روز تولدت هم خونه ی مامان جون و بابا جونت...
10 آبان 1392

تولد دو سالگی

سلام پسرم    تولدت م  با  رک    ...تولدت م   با   رک   عزیزم نفسم دردونه مامان از لحظه ای که فهمیدم وجودداری تا همین حالا ؛ تا وقتی زنده ام ؛ تا آخر دنیا قلبم برات می طپه و عاشقتم. پسرکم ؛ ممنونم به خاطر روزا و حس های زیبایی که با وجودت بهم هدیه کردی. تولدت مبارک آبانی من پسر پاییز طلایی من.. روز تولد تو یعنی روز دیدار و پیمان من با خدا اینکه بهترین مامان دنیا باشم برات... شاهکار زن بودن من . معجزه ی الهی 2 ساله ی من مطمین باش آنقدر رشد خواهی کرد که هزاران پرنده در آرزوی نشستن بر بالاترین شاخه ات به کلاس پرواز روند ابر پر بار پاییزی ...
9 آبان 1392

بدون عنوان

واااااااااااااای فدای پسرم بشم که اینقدر شیرینه... اریا ی نازم... الان که اومدم پست بزارم با دهنی کف کرده و سری سنگین میام ...فکر کنم تا حالا مخم اینقدر فسفر نسوزونده بود ...قضیه اینه که قبلا برات قصه میگفتم ولی استقبال نمیکردی تا اینکه گفتم امشب هم یه امتحان بکنم شانسمو ...بلللله شروع کردمو یکی گفتم بعدش گفتم حالا لالا...بعدش بعدیه گفتم و گفتم اخریه بعدش لالا ...دیگه اینطوری شد که 1.5 شهرزاد قصه گو شده بودم اخرسر هم بابا اومد کمک و یکی هم اون گفت تا دیگه بعدش به گول شی شی و بساط خوابیدی... دیگه قصه اریا میره خونه مامانی ...اریا میره بازار ...اریا سوار اسانسور میشه ...اریا با پارسا دریا بازی میکنه..از هرکدوم پنجاه بار   د...
21 مهر 1392

بدون عنوان

سلام پسرم     امروز روز تولد مامان نازنینته . تولدت مبارک همسر عزیزم   چی بگم ؟ از چیش تعریف کنم که نگن اغراقه ؟ از صبوری . مهربونی . گذشت . خونه داری . هر چی بگم کم گفتم . مامانت همه چی تمومه .   خدارو شکر که مامانت هست دیروز داشتم  با همکارم صحبت میکردم گفتم   بزرگترین شانس زندگیه من همسرم بوده و هست .کاش قدرشو بیشتر بدونم . دوستایه  مامانی روی مطلب گذشته من بعضیهاشون انتقاد زیادی داشتن که چرا اینقدر درد و سختی رو منتقل میکنم . میدونین متاسفانه دور و بر همه ما پر شده از بچه هایی که فکر میکنن یه شبه بزرگ شدن و از آسمون افتادن و یادشون نمیاد چی...
12 مهر 1392

مهر 92

سلام عزیزترینم....     این مدت خیلی زیاد شد اپ نکردنم....     به خاطر شرایط پام اولاش که فقط تو دپرس بودم...حتی برای کوچیکترین کارای شخصیم هم مونده بودم چه برسه به تو ی وروجک و بابای وروجک و خونه و.....کلا همه چی ..واقعا یه مادر میتونه بفهمه که چقدر کار و رسیدگی باید تا درختی شود دانه ای از اصطللاح اصلی ضرب المثل استفاده نکردم چون علیرضا بعدش کلی موشکافی میکنه و جریان و به جدو اباد میکشونه       از حال الانم بگم که خدا رو شکر عالیم ...پام خیلی بهتر شده ...حتی امشب با مامانی و عمه جون و بچه ها رفتیم بازار خرید کردیم...لباس پاییزه بیرونی و تو خونه ای خریدیم...
7 مهر 1392

یک اتفاق بد

سلام عزیز دلم به روی ماهت چند روز پیش بود که یه اتفاق بد افتاد نههههههههه چرا اخههههههه... قضیه این بود که رفته بودیم دو روزی مشهد..برای وقت دکتر بابا... روز اول رفتیم باغ وحش خیلی خووووووب بود...تو که فقط با بز و گوسفند و اینا حال میکردی...نیست سرشونو از نرده میاوردن بیرون ..تو هم تند تند بهشون پفیلا میدادی ... شب اخری با خاله و عمو (همون اتا و دییل) رفتیم سد و من خوردم زمین و پام داغوووون شد..خدا رو شکر استخون طوری نیست ولی پدر تاندوماش در اومده دیگه برگشتیم و رفتم دکتر و الان پام تو گچه...تا یه ماه دیگه باید تو گچ باشه.... واااااااااااای خیلی سخته یه مامان با یه بچه ی کوچیک تو این وضعیت...طفلکی بابا و مامانیا خیلی تو ...
16 شهريور 1392

روایت این روزا به قلم یک پدر

سلام نفسم تابستون  بدی رو داریم پشت سر مبزاریم . از کجا شروع کنم  . پس انداز خوبی کردیم  به همت مامان همیشه قانعت . ماشینو عوض کردیم و خوشحال از اینکه یه ماشین خوب خریدیم ( پرایدمون شد پژو ) با خوشحالیه هر چه تمام جمع کردیم بریم مسافرت . گفتیم مامانیرو هم با خودمون ببریم . راه افتادیم به سمت شمال یه کم که رفتیم ماشین وسط بیابون اونم کله ظهر تابستون شروع کرد به داغ کردن . داشتم سکته میکردم نه به خاطر ماشین به خاطر تو به خاطر مامانیت که طفلی مریض بود و گفتیم هوایی عوض کنه . به هر بد بختی بود خودمونو رسوندیم گرگان البته ناگفته نمونه  راهی که یه ساعتو نیم طول میکشید 6 ساعت تو راه بودیم و منو مامانت چی ...
15 شهريور 1392