آریا آریا ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

دردانه مامان و بابا

بدون عنوان

سلام...نفسم خوبی؟ امروز با تفنگ اب پاش کلی مامان و بابا و اسباب بازیات و کیو کردی عشقم...ماشه رو نمیتونی فشار بدی برای همینم با دهنت صدا در میاری...بعد یادت میره اب دهنتو قورت بدی میشی اینجوری خیلی موشموشکی و باهوشی عزیزم... بعد داشتم از شلیک کردنات فیلم میگرفتم اتفاقا گوشی بابا جا مونده بود زود رفتی برداشتی و مثلا شروع کردی از من فیلم گرفتن.. شبا که بابا میاد خونه میری رو شکمش دراز میکشی و فیلمایی رو که ازت گرفتم میزارین و با هم نگاه میکنین ..هر دو تاتون عشق منین پسرم یه کم سرماخوردگی و ابریزش داشتی .واسه همین شربت سرماخوردگی بهت دادم و الان خوابیدی...امیدوارم که تب نکنی عشقم... مامان خیلی دوست داره ... خوابای رنگی ببینی گلم ...
20 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

امشب دلم خیلی گرفته.... اصلا خوابم نمیبره... ولی کم کم به رختخواب میرم و اینقدر به صورت پاک ومعصوم یک فرشته نگاه میکنم تا خوابم ببره.... 92/2/11 ساعت 2:45 دقیقه نیمه شب  
11 ارديبهشت 1392

وقتی خداوند زن را افرید...

وقتی خدا زن را آفرید، او تا دیر وقت روز ششم کار می‌کرد. یکی از فرشتگان نزد خدا آمد و عرض کرد: چرا اینهمه زمان صرف این مخلوق می کنید؟ آیا از تمام خصوصیاتی که برای شکل دادنش می‌‌خواهم در او بکار ببرم اطلاع دارید؟ او باید قابل شستشو باشد، اما نه از جنس پلاستیک، با بیش از دویست قسمت متحرک با قابلیت جایگزینی.      او آنها را باید برای تولید انواع غذاها بکار ببرد، او باید قادر باشد چند کودک را همزمان در بغل بگیرد، آغوشش را برای التیام بخشیدن به هر چیزی از یک زانوی زخمی گرفته تا یک قلب شکسته بگشاید. او باید تمام اینکارها را با دو دست خود انجام بدهد. فرشته تحت تأثیر قرار گرفت: ”فقط با دو دستش......
11 ارديبهشت 1392

عکس های جدید اریا در سال 92

سلام عزیزم بالاخره مامانت تنبلی و کنار گذاشته و اومده واست عکسای جدید بزاره واقعا یه مدت خیلی تنبل شده بودم واسه وبلاگت و نمیشه که بگم همش تو نزاشتی بیام اپ کنم...تصمیم میگرفتم ولی میومدم پای سیستم میرفتم دنبال علایق خودم و بعدشم که دیر بود ... کلا ببخشید جوجه.. گفتم جوجه ...جوجه هات دیگه خیلی بزرگ شدن و بوی گندشون خونه رو برداشته در سبدشونم که باز باشه جفت میزنن بیرون...بابایی میگه کم کم سر به نیستشون کنیم ولی خیلی باهاشون سرگرم میشی .یعنی همیشه گزینه اخر که دست رد نمیزنی مثلا برای رفتن بابایی به سر کار که دنبالش گریه میکنی جوجه هان...بهشون غذا میدی و صدات و نازک میکنی بهشون میگی جوووووووجه .... دیگه پسرم حسابی بزرگ شده واسه خودش...
7 ارديبهشت 1392

فروردین 92

سلام نفسی من عزیزم من و ببخش که جدیدا اینقدر دیر میام واسه اپ...اخه تا وقتی بیداری که نمیزاری ...وقتیم خوابی که منم کلا پنچر میشم و دیگه حس تایپ کردن نمیاد.... عزیز دلم این روزا شدیدا مشغول یاد گرفتن و حرفیدن و بازی کردن هستی...هر روز به تعدار خواسته هات و پافشاری کردن هات برای داشتنشون افزوده میشه... وقتی بهت میگم مثلا دیروز توتو چیکار کرد شاید چند دقیقه ای ماجرا رو به زبون خودت تعریف میکنی که البته هیچی ازش معلوم نیست...راستی یک هفته ای هست که دو تا دوست جدید داری ...بله جوجه و در کمال تعجب هنوز زندن...روز اول یکیشون و چنان پرتاب کردی که چند تا چرخ زد دور خودش بیچاره...فکر کنم ضد ضربه شدن... یک هفته هم مریض شده بودی و همش تب می...
21 فروردين 1392

« خداوند از انسان چه می خواهد؟!...»

 شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند ! استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟ شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند! استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟ شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد. استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟ شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم . استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟ شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از ...
7 فروردين 1392

نوروز 92 مبارک

سلام شیرینم سال نو مبارک عزیزم سال نو همه ی دوستای گلم هم مبارک باشه امیدوارم امسال سال تحقق همه ی آرزوهای قشنگتون باشه امسال عید یه سال کاملا متفاوت بود....فقط به خاطر فرشته کوچولوی شیرینم...از بس که نفسم شیرین و شیطونه... یه هفته مونده به عید بابایی ماشین و بهمون داد و با آریا و مامانی و خاله رفتیم یه سفر کوتاه به روستای اجدادیمون که خیلی به همه خوش گذشت ...آریا ی مامان چند واحد جانور شناسی و خاک بازی و شیطنت پاس کردن واقعا... دیگه از پیش ببعی ها و تو تو ها و هاپوها نمیشد دیگه اوردش خونه...بعدشم که رضایت میدادن میومدن دوباره تو حیاط و اب بازی میکردن خیلی خیلی خاطره خوبی شد...خیلی جالب که از حیوونا نمیترسیدی و میخواستی بهشون به ب...
5 فروردين 1392

21 اسفند 91

سلام عشقم بالاخره عروسی خاله اتنا هم با اون همه استرس تموم شد... روز عروسی جمعه 18 اسفند 91 بود..اونروز بر خلاف روزهای بهاری قبلش برف سنگینی تو جاده ها باریده بود و برای همین حداقل نصف مهمونای عموجلیل نتونسته بودن از مش بیان... همه به خالت میگفتن مگه چقدر ته دیگ خوردی که راه بندون کردی از شب قبل همه نگران بودیم که خدایا چی میشه و همش میترسیدیم خونوادش هم نتونن برسن چون جاده بسته شده بود...ولی خدا رو شکر رسیدن و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد...ما ظهر رفتیم خونه مامانی و بعد از ناهار شما رو اونجا خوابوندم و رفتم ارایشگاه...بعد بابا اومد دنبالم و برگشتیم خونه مامانی تا هم من تو رو حاضر کنم هم بابا خودشو دست عمه جون و مامانی درد نکنه همه...
21 اسفند 1391