پایان تیر ماه 92
سلام...
ایندفه هم دیر شد ...
ولی دلیلم موجهه.یک ماه پیش یه کار حسابداری قبول کرده بودم که بیشتر کاراش مونده بود هفته ی اخر..
اصلا من زن روزهای اخر هستم...
مدرسه و دانشگاه هم که میرفتم نزدیک امتحانا در تکاپوی جزوه و کتاب و خوندن بودم و اتاقم به زمین مین گذاری شده شبیه بود...واقعا خدا رو شکر که با موفقیت تموم شدنخیلی خسته نباشم...
برای این کار هم یک هفته تا ساعت 4 صبح بیدار بودم و هندزفری تو گوش مشغول سندزدن
پسرم هم دیگه اقا شده و جیششو میگه...تقریبا دو هفته ای هست ...و با مامانش میره دسشویی...
واقعا گره کار همین بود که باید وقتش میرسید...حیف که قبلش اینقدر خودمونو خسته کردیم پسری نهههه؟
حرف زدنت هم خیلی روونتر شده و همیشه هر کلمه ای که میشنوی با لحجه ی خوشکل و ملوس خودت تکرار میکنی...
اینقدر واقعا کلمه بلدی که نوشتنش بیفایدست ولی عوضش کلی فیلم میگیرم ازت که یادگاری بمونه...
عزیز دلم خیلی شیرین و دوستداشتنی هستی و خیلی هم باهوش ...دقیقا میدونی که هرچیزی مال چه کاریه و وقتی کار بد میکنی تا یه نیگاه بهت میکنم زود قهر میکنی چون میدونی دلم طاقت نمیاره که لبات و اونجوری جمع و اویزون میکنی و عجیبه بلدی چیکار کنی دل همه رو نرم کنی ...قهر کردنات که از بس بامزست اصلا تعریف کردنی نیست فقط خوردنیه....
مشکل کمردردم هم دوباره اوت کرده ...حتی یه وقتایی خودم تو خونه یک کم ورزش میکردم ولی دیگه فعلا تعطیلش کردم ...
بابایی هم دو روزیه که از کمردرد مینالهنمیدونستم تا حالا که کمردرد هم مسریه...خب حالا میدونم...
واسه اخر ماه رمضون هم داریم نقشه ی سفر میریزیم...ایشالله که میریم مسافرت به همراه مامانی و بهت خوش بگذره عسلم...
عمه جون و خونواده هم یک هفته ایه رفتن مسافرت و تقریبا هر روز ازمون میخوای که فیلم پارسا و دریا برات بزاریم یا گوشی و میاری و مثل یک سی دی خش میری رو مخمون که به عمه زنگ بزنیم و دقیقه ها صحبت میکنی باهاشون...
خب دیگه من میرم مامانی ولی زود میام با یه هالمه عکس....
دوست دارم به اندازه ی ستاره های اسمون...