آریا آریا ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

دردانه مامان و بابا

خونه تکونی و کارایی که آریا بلده

این روزا سخت مشغول خونه کونی هستیم ...خونه تکونی امسال با هر سال دیگه فرق میکنه چون یک جوجه مدام تو دست و پاست  و می پرسه :مامان چیکار میکنی ؟ بابا چیکار میکنی؟      و در این جا مسئله به دو تا شاخه تقسیم میشه : 1)اگه بگی مثلا دارم تمیز میکنم که میاد جلوی صورتت به طوری که نتونی دیگه قسمت در حال تمیز کاریو ببینی و میگه :خودم بلدم و مشغول تمیز کاری که چه عرض کنم کثیف کاری میشه یا اگه داری چیزی و جابه جا میکنی میپره جلو و میگه :کمک میکنم البته کمک که چه عرض کنم خودشم اویزون میشه 2)و اگه تر جیح بدی سکوت کنی و جوابشو ندی ...اینطوری عمل میکنه...اول میگه مامان چیکار میکنی؟؟مامان...ماماااااااااااااااااااان...
12 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام عزیز دلم... چند روز پیش سرما خوردی و لی الان یه کمی بهتری ...صبحش که اومدم صبونه بهت بدم لقمه رو از دهنت دراوردی و گفتی نمیتونم ایوم (گلوم)درد میکنه ..بعدش یه نگاهی انداختم دیدم بله متورم و قرمزه...بعدازظهر وقت دکتر گرفتم و رفتیم دکتر ...تو همش میگفتی بریم دکتر شربت بده ..من مییشم(مریضم)خدا رو شکر تو متب برخلاف دفعات قبلی سر معاینه گوش و حلق اصلا گریه نکردی و بعد بابایی اومد دنبالمون رفتیم داروخونه...تو داروخونه که اسممونو صدا کرد تو همش میگفتی من بیدم ...خودم بیدم(بلدم) یه امپولم داده بود که شب رفتیم پیش بابایی تا برات بزنه...این امپول دومی بود که میزدی .یه بار دیگه موقع خروسک هم زده بودی بعلاوه وقتی بابایی به داییها و بقیه هم...
24 بهمن 1392

بهمن 92

سلام سلام..عزیز مامان.. این روزا پسرم  ببعی شده ...چار دست و پا روی زمین راه میره و میگه من ببعیم ..میخورمت..به این سادگیا هم حاضر نیست از تو نقشش بیرون بیاد...بعد مثل یه بچه شیر میاد و کلی میخورتت مثلا..خیلی خوبم قوانین بازی رو بلده و اصلا دندون نمیگیره روزی صد بار هم به خاطر حرفای زشتی که میزنی میگی مامان خواهش میکنم ببخشید..دوست دارم ...ولی فقط یک دقیقه ست و دوباره حرفای زشتت و تکرار میکنی...دیگه موندم برای این چه برخوردی باهات بکنم چند روز پیش با آتاس (خاله اتنا)رفته بودیم بازار یه کمی که راه میومدی اویزون پاهامون میشدی و میگفتی خسته شدم...بغل کن...میگفتیم نمیتونیم کمرمون درد گرفته...بعد تو میگفتی مامانمی خواهش میکنم ...
24 بهمن 1392

دیماه 92

سلام نفسم... خیلی وقت شد اپ نکردن وبلاگ واقعا شه مامان تنبلی شدم.. تو این مدت که نبودیم آریای من خیلی بزرگ شده ....اقا شده ...شیرین زبونیش که دیگه نگو ...مهربونیش هم تو فامیل زبونزد شده... ظهر بابا رفته خرید میگم بابایی نون یادت رفت ...آریا کلاهشو پوشیده میگه :می ام نون بخیم ..فدات بشم .. هر روز میپرسه مامان الان روزه یا شبه؟ چون میخواد ببینه اگه شبه بره مهتابیا و چراغا رو روشن کنه یا اگه روزه چک کنه چراغی روشن نباشه بابا برقی عاشق  اشپزیه ...هر روز مواد غذایی مثل ماکایی یا برنج میگیره و اب و مثلا توش نمک و پلپل میریزه و سوپ و غذاها ی مختلف درست میکنه... عاشق کارای فنیه ..یعنی اینقدر که به پیچ و باطری و انبردست...
13 دی 1392

خروسک

سلام عزیز دلم... چند شب سخت رو داریم پشت سر میزاریم..چون مریض شدی و دیروز که بردیمت دکتر گفت خروسکه... نحند گوگولی نمیکنی به قول خودت ولی بجاش تا بخوای سرفه های وحشتناک و نفس تنگی و دیشبم که تب داشتی ...خیلی زیاد نبود و با اب ولرم که برات گذاشتم پایین اومد توی روز هم بهانه هات کم نیستن چون مریضی همش بغل میخوای....طفلگی بابایی و که کلا ول نمیکردی قبلا وقتی خونه ست حالا بدتر شده و دسشویی هم نمیتونه بره.... همیشه وقتی بابا خونست تو دیگه اصلا طرف من نمیای و بقول معروف شاید اونو ترجیح میدی... بیا بچه بزرگ کن...هههههی روزگار البته طرف پر لیوان هم هست که شاید میخوای به من استراحت بدی ... عاشق خوابیدنتم...هر بچه ای یه جوری میخوابه .تو هم ...
4 آذر 1392

.

الهی مامان فدات بشه... الان داری تام و جری نگاه میکنی و برای اولین بار با صدای بلند قهقهه میزنی و میخندی ....تازه هی میگی ااااا افتاد ...اااااترسید فکر کنم تازه فهمیدی جریان چیه منم از ذوقم زودی اومدم بنویسمش برات .... ایشالله همیشه بخندی عزیزم ... -------------- دیروز اریا ماشینش چرخش شکسته ..میره گوشی تلفنو میاره میده به من و میگه بابا ایو... ایو بابا ماشین شست(شکست)چسب چسب چسب امروز چراغش روشن نمیشه میگم باطری نداره باز میره گوشیو میاره : ایو بابا ...شیاخ باتی ندایه..باتی باتی باتی بابا مثل اینکه از این خورده فرمایشا بدش نمیاد چون میاد خونه و کلی قربون صدقت میره و میچلونت.... علیرضا خدا به داد ده سال دیگت برسه د...
13 آبان 1392

خدا حافظ شی شی مامان

بله عزیزم بالاخره پروژه ی ترک شیر هم تموم شد .... چند ماهی واقعا درگیرش شده بودیم فکر کنم سه یا چهار ماه...اذیتش بیشتر بود ولی از نظر روانی خیلی کم تر یا شایدم اصلا ضربه نخوردی.... این اخرا دیگه یادت میرفت که باید شی شی بخوری و فقط نیمه شب تو خواب میخوردی...که دیگه یه کم نمک زدم بهش که حالت بد میشد و میگفتی شی شی نه...بای بای شی شی...شی شی نمکیه یه چیز جالب ...دو سه روز پیش مش بودیم ...تو مهمونی یه نی نی داشت شی شی میخورد ...تو بدو بدو رفتیو گفتی :نهههههههه شی شی نخور نمکیه....همه مردن از خنده... امسال کادوی تولد هم از من و بابا جون یه موتور شارژی هدیه گرفتی....خیلی دوسش داری خدا رو شکر... روز تولدت هم خونه ی مامان جون و بابا جونت...
10 آبان 1392