آریا آریا ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

دردانه مامان و بابا

روز اول مهد

امروز با پسری رفتیم و یه مهد خوب پیدا کردیم... از در که وارد میشدی یه حیاط بزرگ و دلباز داشت با کلی تاب و سرسره ...بعد بدنبال مدیریت رفتیم طبقه بالا. تو راه همه ی پرسنل بعد از سلام و احوالپرسی با رویی خندان و گشاده اتاق مدیریت و نشون دادن... بعد وارد شدیم و مدیر مهد که واقعا خیلی مهربون و دلسوز و اگاه به نظر میرسید کلی توضیح داد برامون و راهنمایی کرد... منم بعد از اون خاطره ای بدی که داشتم انگار به بهشت وارد شده بودم و فرم ثبت نام و پر کردم ... بعد با مربی اریا اشنا شدم که همه بهش تکتم جون میگفتن.چهره ی مهربون و صبوری داشت و سعی کرد با اریا صمیمی بشه ..دیگه اونا با هم رفتن تو اتاق و مشغول بازی شدن .مربی هم که دید اریا حواسش تق...
11 خرداد 1393

امروز

امروز رفتم واسه یه قرار کاری.. همون جایی که قبلا کار میکردم حالا بعد از دو سال دوباره بهم پیشنهاد کار داده... بعد از همه ی مشکلاتی که پیش اومد خوشحال شدم که پشیمون شدن و فهمیدن مشکل از خودشونه... قبول کردم که برم ولی این دفه با قدمای محکم تر و یه حس قشنگ پیروزی ... اولش نمیخواستم قبول کنم و دودلی تمام حسی بود که داشتم ...ولی کلا معتقدم هیچ چیزی اتفاقی نیست..حتما باید درسی رو از زندگی میگرفتم که نگرفتم وحالا اموزگار ازم میخواد که دوباره اون واحد و بگذرونم... چند وقت پیش هم برای ارشد انتخاب رشته کردم ...نمیدونم قراره چی بشه ...ولی نمیخوام مقاومت کنم و فقط پیش میرم... امروز جگرگوشمو  رو بردم یه مهد برای اشنایی...اصلا از ا...
8 خرداد 1393

شیرین زبون من

سلام پست ایندفه فقط مختص شیرین زبونیای عسل منه برو پی کارت ..برو گریه کن:این دوجمله ای مال وقتیه که گل پسری احساس میکنه کسی داره تو کارش دخالت میکنه یا مانعش میشه ...نمیدونم دقیقا چه ربطی به هم دارن شاید وقتی خودش میره پی کارش بعدش میره گریه میکنه وقتی گوشیم زنگ میزنه میگه بیا مامانته ... یا یه روز که با مامانم رفته بودیم بازار به خاطر شلوغی چند قدمی جلوتر از ما بود..اریا بهم میگه پس مامانت کجا رفت؟ مامانم جدیدا موهاشو شرابی کرده..اریا به مامانیش میگه :چی کار کرددی تو؟اونم که فکر میکنه کار بدی کرده که اریا ناراحت شده با نگرانی میگه هیچی عزیزم چی شده؟آریا با دعوا میگه موهاتو گرمز (قرمز)کردی ..مامانم موقع رانندگی سر چارراه....
28 ارديبهشت 1393

آریا در سال جدید

سلام پسر مامان چند وقتیه که شدید علاقه به لباس عوض کردن داری روزی 20 تا 30 بار لباس عوض کردن و کم گفتم...یه تایم زیادی هم اون وسطا لخت میگردی تا یاداوری کنم که لباستو بپوش..پس دیگه خدارو شکر لباس و کفشتو خودت میتونی بپوشی... یه بساطی هم سر بیرون رفتن داریم که این لباس و نمیخوام ..اونو میخوام.. به منم گیر میدی که مانتو قرمزتو بپوش ..کفش قرمزتو بپوش شدیدا به من وابسته شدی ..قبلا با دایی ها پارک و بیرون میرفتی ولی الان هم میخوای بری هم میگی مامانم بیاد...اگر هم یه وقتی تنها بری وسط راه برمیگردی که برم مامانم...منم اگه یه وقت دزدکی برم بیرون که دیگه هیچی..نمیدونم دارم به مهد رفتنت فکر میکنم شاید که زودتر مستقل بشی..از طرفی هم میگم که...
3 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

سلام ... خب موضوع انشا تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟ عید و ما کلا خونه بودیم جز یه شب که رفتیم پیش مادر بزرگ من...ولی خواهرم اینا یه هفته ای اومدن...مامانی هم چند روزی پیش ما بودن چون عمه اینا مسافرت بودن....دیگه کلا یا مهمون داشتیم یا مهمونی بودیم... یه شب هم واسه داداشم امیر رفتیم خواستگاری ...خیلی با حال بود من نقش خواهر شوهر بزرگ و داشتم که دیگه همه چی راست و ریس شد و جمعه 15 فروردین عقد شدن...امیدوارم که خوشبخت بشن. اریا هم تو این مهمون بازیا تا تونست شکلات خورد..هر جا که میرفتیم چار پنج تا رو حتما میزد بر بدن..اگه بچه ای هم پیدا میشد حسابی بازی میکرد ...اخه بچم خیلی تنهاست ..بچه ی همسن خودش دورو برش تقریبا نیست..البته پسرعمه...
17 فروردين 1393

سال 1393 مبارک

                     یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم یادم باشد که  با خودم مهربان باشم چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد...                                فقط گوشه چشمی ا...
12 فروردين 1393

هاپو میبره

جریان از اینجا شروع شد که یک ماه پیش من نفهمیدم جوونی کردم و یک سری از فیلمای آریا رو ریختم روی فلش تا از تی وی نگاه کنه....دیگه روز و شب هیچی نمیخواست و حتی کارتون هم حاضر نبود نگاه کنه و فقط و فقط میگفت فیلم آریا رو بزار ما هم دیگه بوق ...و مجبور بودیم ناخواسته روزی هزار بار جشن تولد یکسالگی آریا خان و ببینیم.. تا اینکه یکروز هاپوی بیتربیت اومد و فلشو با خودش برد حالا امشب بابایی تلفن قدیمو براش باطری گذاشته بود و اهنگای تلفن و گوش میکردن و بصورت تخیلی پدر و پسر با حاج خانوم و حاج اقا حرف میزدن وقت خوابیدن پسری که رسید گفتم تلفنو بزار بالای سرت چون وقت خوابه و فردا صبح که بیدار شدی بازی کن...بچم گوش کرد حرفمو و گذاشت...بعد...
16 اسفند 1392