آریا آریا ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

دردانه مامان و بابا

4 ما و نیمی اریا

سلام به روی مثل ماهت پسرم ویه سلام به همه ی دوستایی که به من و اریا لطف داشتن و ازمون سر زدن و نظر گذاشتن. راستش یه هفته ای اینترنت نداشتم و چون اصلا خونه نبودم و وقتی که بودم وقت نمیکردم شارژش نکردم...تا اینکه گفتم جمعه وقت خوبیه برای به روز کردن وبلاگ پسری ولی مگه ماشالله میزاره... عزیز دل مامان من دیگه چند روزی هست که میرم سرکار...ساعت کاری 7 تا 2 هست ولی دیگه از شش صبح بیدار میشم تا تورو برای رفتن به خونه ی مامانی اماده کنم...ظهراهم که دیگه تا تو رو با بابایی بر میداریم و میایم خونه میشه 2.5.ناهار میخوریم و تو رو میخوابونم و تا میام که خودم بخوابم میینم صدای اواز میاد :آآآآآآآآآآآآآ ااااااااااا با کسره یا فتحه ...اصلا چه فرقی م...
21 اسفند 1390

4 ماهگی اریاجونی

سلام گل پسری ماهگرد ٤ ماهگیت مبارک باشه عزیزم...بزار بوست کنم به به خیلی چسبید عزیزم روز شنبه با بابا و مامانی منیژه رفتیم واکسنتو زدیم .این دفعه فقط رو یه پات بود ...الهی بمیرم برات وقتی داشتن واکسن و میزدن داشتی برای بابا میخندیدی ولی همین سوزنش فرو رفت یه دفعه از گریه سیاه شدی ... بعدش هم که تا دیشب خونه ی مامانی بودیم تا اگه تب کردی مامانی کمکمون کنه...بعداز ظهرش دیگه درد پات زیاد شده بود و با گریه میجیغیدی و اصلا ساکت نمیشدی ..نصف شب هم که میخواستم بهت شیر بدم دیدم یه کم داغ شدی پس استامینوفنتو دادم و با مامانی با دستمال خیس ولرم یه کم دست و پا و صورتتو مرطوب کردیم که خدا رو شکر تبت اومد پایین و خواییدی...اخه تب که داشتی نمی...
8 اسفند 1390

عکس

اینم چند تا عکس جدید از اریا موشی مامان کیان جون امیدوارم که به اندازه ی کافی واضح باشه کاشکی میشد که پامو بکنم تو دهنم ولی حیف نمیرسه... اخ جون توووووووووووپ...حملهههههههههه ...
2 اسفند 1390

امروز 2 اسفند 90

سلام موشموشکی من الان ساعت ١ شب دوشنبه که نه دیگه رفتیم تو سه شنبه ٢ اسفند هست..تو از ساعت ١١ لالا کردی ولی دو بار تو خواب با گریه جیغیدی که بهت گریپ میکسچر دادم و دمر خوابوندمت که دیگه الان اروم شدی و خوابیدی... عزیزم تو این روزا خیلی شیرین تر و شیطون شدی و رو زمین که هستی همش میخوای بغلتی و وقتی هم که تو بغل من و بابایی یه لحظه اروم نداری و همش وول میخوری.چند بار هم شده که غلت زدی و صورتت رو زمین کشیده شده و بعدش گریه کردی.... مامانی من من و بابا عاشق شیطونیاتیم از الان نگران شنبه هستم چون میخوام ببرمت واسه واکسن ٤ ماهگیت..عزیزم اگه مجبور نبودم نمیزاشتم واکسنت بزنن...الهی بمیرم برای گریه های بی حالی بعدش عزیز دلم... هفته ای ...
2 اسفند 1390

سه و نیم ماهگی نفسم

سلام پسر نازنازی مامان عزیزم تو این مدتی که نیومدم اتفاقای بامزه ای افتاده .دو سه روزیه که تو به طرز عجیبی علاقه پیدا کردی که یه سره دمر بشی .حتی وقتی میخوام لاستیکتو عوض کنم تا چشم برمیدارم برگشتی و همه جا رو تمیز کردی .تو این تعطیلاتی هم که داشتیم دو روزشو خونه نبودیم و رفتیم خونه ی پدربزرگ و عمو و عمه ی من و بهشون سر زدیم... روز اول خونه پدربزرگ من خیلی متعجبم کردی چون شلوغ بود و همه بغلت میکردن و میبوسیدنت و تو هیچی نگفتی و میخندیدی  ولی بعدش که خوابت گرفت نتونستی تو اون همه همهمه بخوابی و شروع کردی از اون گریه های سلیته ایت به راه انداختن...که همه یه چیزی میگفتن :که دلدرد داره -گرمشه و...ولی خودم میدونستم چته ...تا بردمت یه جا...
24 بهمن 1390

اریا عسلی

سلام ابنبات عسلی مامان عزیزم الان که دارم مینویسم شنبه 15 بهمن 90 هست و معلوم نیست که کی بتونم این پست و تموم کنم چون شما که الان تو ننوت لالا کردی هراز چند دقیقه یک بار یه جیغای بلندی میکشی با گریه ولی تا میام تکونت میدم دوباره اروم میشی ومیخوابی نمیدونم چیت میشه یه هوووو عسلم این روزا سخت سر تو شلوغه چون وحشتناک مشغول دست خوردن هستی و خیلی سعی داری دستتو تا مچ بکنی تو دهنت ولی خب نمیشه چون جا نمیشه دستت و بیشتر از قبل دمر میشی و بعدش که خسته میشی میگی ااااااه اااااه (دقیقا دو بار با کسره)یعنی منو برگردون ...بعضی وقتا هم میزارمت تو روروءکت که خیلی دوست داری با اینکه بازم زود خسته میشی و اصلا نمیدونم کار درستی هست تو این سن استفاده از...
15 بهمن 1390

ماهگرد سه ماهگی

سلام عسل مامان پسرم فردا صبح دیگه وارد 4 ماهگی میشی .... چقدر زود گذشت.. مامان جون دیگه مرد شدیااااا  عزیزم همه ی موهای سرت داره میریزه که میگن طبیعیه و میخوای موی جدید در بیاری. اب دهنتم که همچنان میریزه و همه ی لباسات و دستات همیشه خیسه ...الهی قربونت برم چون دستات و مدام تا مچ  تو حلقت میکنی... اینقدر که بعضی وقتا زور به دلت میاد راستی اولین غلت زدنتو دو شنبه 3 بهمن زدی من که ذوق مرگ شدم مامانی از خوشحالی ...شب واسه بابایی هم زدی تا خوشحالش کنی .که موفق شدی چون بابا هم ذوقید خیلییییی زیاد اینجوری بعدش هم اینجوری فقط یه چیزی نگرانم کرده اونم اینکه نمیدونم چرا وقتی خوابی یه دفعه با ص...
5 بهمن 1390