4 ما و نیمی اریا
سلام به روی مثل ماهت پسرم
ویه سلام به همه ی دوستایی که به من و اریا لطف داشتن و ازمون سر زدن و نظر گذاشتن.
راستش یه هفته ای اینترنت نداشتم و چون اصلا خونه نبودم و وقتی که بودم وقت نمیکردم شارژش نکردم...تا اینکه گفتم جمعه وقت خوبیه برای به روز کردن وبلاگ پسری ولی مگه ماشالله میزاره...
عزیز دل مامان من دیگه چند روزی هست که میرم سرکار...ساعت کاری 7 تا 2 هست ولی دیگه از شش صبح بیدار میشم تا تورو برای رفتن به خونه ی مامانی اماده کنم...ظهراهم که دیگه تا تو رو با بابایی بر میداریم و میایم خونه میشه 2.5.ناهار میخوریم و تو رو میخوابونم و تا میام که خودم بخوابم میینم صدای اواز میاد :آآآآآآآآآآآآآ ااااااااااا با کسره یا فتحه ...اصلا چه فرقی میکنه ...خلاصه که ظهرا تا شب اصلا نمیخوابی...تازه بعدازظهرها هم تا ساعت 9 که میخوابونمت اصلا میگی از کنارم تکون نخور و فقط باهام بازی کن و شعر بخون تا برم مثلا اب بخورم
تو...
تازه جدیدا بعضی از روزا اینقدر بداخلاق میشی که حتی وقتی جلوی اینه میبرمت که خیلی دوست داری اصلا یه نگاهم نمیکنی...و تو همون روزای قشنگی که گفتم از صبح مامانی و اذت میکنی تا شب هم من و بابایی رو...
از کارم بیشتر برات بگم اینکه :تو یه کارخونه تولید قند حسابدار هستم...و چون تازه شروع به کار کردن فقط من تنها حسابدار هستم...حقوش زیاد نیست ولی گفته که از بعد عید بیمه میکنه...منم که بیشتر برای سابقه ی کار رفتم .تا ببینیم چی پیش میاد...
مامان جون یه چیزی بگم :یه هفته ی دیگه بیشتر تا عید نمونده منم هیچی تمیزکاری نکردم...تو رو خدا بزار یه خورده کارامو بکنم...خیلی نگرانم که به کارام نرسم
یه چیز دیگه هم این که صبحها اصلا دلم نمیاد تنهات بزارم هر چند که پیش مامانمی خیالم راحته ولی تا ظهر که میام پیشت خیلی دلم تنگ میشه برات عزیز دلم...
الهی قربونت برم چند شب پیش با مامانی بردیمت بازار ...خیلی بچه ی خوبی هستی اونجا ..فقط دورو برو نگاه میکنی و ساکتی تازه یه نیم ساعتم رو دستم خوابیدی....جمعه هم با بابایی رفتیم نمایشگاه بهاره و خرید کردیم ..اونجا هم ساکت بودی فقط اخراش که خسته شدی غر میزدی و تف کردی و حباب میترکوندی
عزیز دل مامان خییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییلی دوست دارم
بر میگردم با عکس جدید 21/12/90