سه و نیم ماهگی نفسم
سلام پسر نازنازی مامان
عزیزم تو این مدتی که نیومدم اتفاقای بامزه ای افتاده .دو سه روزیه که تو به طرز عجیبی علاقه پیدا کردی که یه سره دمر بشی .حتی وقتی میخوام لاستیکتو عوض کنم تا چشم برمیدارم برگشتی و همه جا رو تمیز کردی.تو این تعطیلاتی هم که داشتیم دو روزشو خونه نبودیم و رفتیم خونه ی پدربزرگ و عمو و عمه ی من و بهشون سر زدیم...
روز اول خونه پدربزرگ من خیلی متعجبم کردی چون شلوغ بود و همه بغلت میکردن و میبوسیدنت و تو هیچی نگفتی و میخندیدی ولی بعدش که خوابت گرفت نتونستی تو اون همه همهمه بخوابی و شروع کردی از اون گریه های سلیته ایت به راه انداختن...که همه یه چیزی میگفتن :که دلدرد داره -گرمشه و...ولی خودم میدونستم چته ...تا بردمت یه جای خلوت ساکت شدیو با خنده گفتی اونگگگگگگگگگگ(با کسره)
این چند روز هم که خاله اتنات اومده بود و مدام با ما بود تا امروز که دیگه رفت چون از اینجا نتونسته بود انتخاب واحد کنه و بعدشم موعد خونش سر اومده و باید بره دنبال خونه...
اینم چند تا عکس جدید از پسری ...
عزیز دلم در حال انجام شغل همیشگیش یعنی خوردن دستای عسلیش
پسرم عاشفتم دیوونه وار