اریا عسلی
سلام ابنبات عسلی مامان
عزیزم الان که دارم مینویسم شنبه 15 بهمن 90 هست و معلوم نیست که کی بتونم این پست و تموم کنم چون شما که الان تو ننوت لالا کردی هراز چند دقیقه یک بار یه جیغای بلندی میکشی با گریه ولی تا میام تکونت میدم دوباره اروم میشی ومیخوابینمیدونم چیت میشه یه هوووو
عسلم این روزا سخت سر تو شلوغه چون وحشتناک مشغول دست خوردن هستی و خیلی سعی داری دستتو تا مچ بکنی تو دهنت ولی خب نمیشه چون جا نمیشه دستت و بیشتر از قبل دمر میشی و بعدش که خسته میشی میگی ااااااه اااااه (دقیقا دو بار با کسره)یعنی منو برگردون ...بعضی وقتا هم میزارمت تو روروءکت که خیلی دوست داری با اینکه بازم زود خسته میشی و اصلا نمیدونم کار درستی هست تو این سن استفاده از روروءک یا نه....
عزیز دلم توی وروجک بدجوری من و بابا رو عاشق خودت کردی .بابا که روزی چند بار از سر کار زنگ میزنه و حالت رو میپرسه .ظهراهم که وقتی میاد خونه اول با چشم همه ی خونه رو میگرده و اگه تو رو نبینه با نگرانی میگه کووووو بچم؟؟؟ که خیلی قیافش بامزه میشه ...منم که بدون تو هیچم ...تو همه ی برنامه هام و کارام فقط تو هستی اصلا منی وجود نداره...
عزیزم دیروز جمعه هم که کلا همش بیرون بودیم و خیلی خوش گذشت...اولش که ظهر خونه ی مامان من بودیم که بابایی یه جوجه کباب خوشمزه ی ذغالی بهمون داد دستش درد نکنه(جای همه ی خاله ها و عموهایی که میخونن خالی)بعداز ظهر هم رفتیم خارج شهر جایی که بهش میگن کلاته ولی یه کم که رفتیم بالاتر کولاک شد و برف اومد تو جاده و خلاصه لیز لیز بازاری بود که مجبور شدیم برگردیم ...برناممون این بود که با تو پیاده شیم و عکسی بگیریم تو گردنه ها که نشد وحشتناک کولاک میزد تو صورتمون...شبش هم که رفتیم خونه عمه ریحانه دیدن مامانی (بابا)چون بنده خدا پاشون بدجوری گرفته و یه چند روزی تو خونه افتاده بودن وبرای اینکه تنها نباشن رفتن خونه ی عمه ریحانه...
وراستی چون عمه جونت فردا میرن تهران مامانی احتمالا یه چند روزی میان پیش ما...
من فعلا میرم ولی با عکسای تازه برمیگردم...
از طرف مامانی که واسه پسر نازش میمیره