یک اتفاق بد
سلام عزیز دلم به روی ماهت
چند روز پیش بود که یه اتفاق بد افتاد
نههههههههه چرا اخههههههه...
قضیه این بود که رفته بودیم دو روزی مشهد..برای وقت دکتر بابا...
روز اول رفتیم باغ وحش خیلی خووووووب بود...تو که فقط با بز و گوسفند و اینا حال میکردی...نیست سرشونو از نرده میاوردن بیرون ..تو هم تند تند بهشون پفیلا میدادی ...
شب اخری با خاله و عمو (همون اتا و دییل)رفتیم سد و من خوردم زمین و پام داغوووون شد..خدا رو شکر استخون طوری نیست ولی پدر تاندوماش در اومده
دیگه برگشتیم و رفتم دکتر و الان پام تو گچه...تا یه ماه دیگه باید تو گچ باشه....
واااااااااااای خیلی سخته یه مامان با یه بچه ی کوچیک تو این وضعیت...طفلکی بابا و مامانیا خیلی تو زحمت افتادن...من که دیکه روم نمیشه تو چشم بابایی نیگاه کنم طفلکی یه پا کداقا شده...یه ذره دیگه تلاش کنه کدخدا میشهنه جدااااااا میگم...
تو پسر گل مامان هم خیلی درکت بالاست وقتی تو خونه ایم خیلی اذیت نمیکنی که مثلا بغل و چیز میز پیله کنی..فقط وقتی موضوع حیاتیه عصام و میاری میدی دستمو میگی پاشو پاشو بعدش پااااااااااااشو..
امروز زدی یه ظرف شکستی وقتی داشتی غذا میخوردی...
من:کی ظرف و شکست؟
آریا:پاشو میاره بالا و میگه پااااا
من:اون پا مال کیه ؟
آریا:من
من:پس تو شکستی
آریا:باز پاشو میاره بالا و میگه نهههه پااااااا
عججججججب اینم بازیای بچه های این دوره زمونه ست...ما که بچه بودیم پایه ثابت گردن گرفتن کارایی بودیم که حتی خودمون نکرده بودیم
راستی حالا که اینجوریم از پسر نازم هم تشکر میکنم که چیز میز دست مامانش میده...دیگه من وقتی این چیزا رو میخوام زحمت بلند شدن به خودم نمیدمکنترل ..کیفم...شونه...پوشک خودت...اوردن اسباب بازیات...خب فکر کنم اینم دلیلی شد تا تو مستقل تر بشی نهههههههههه
دیشب هم شب چهلم بابا بزرگم بود...روحش شااااااد.یادش گرامی
یه خبر دیگه اینکه دوستت کیانا جون هم با خاله و عمو کلا اومدن دیگه که تو شهر ما زندگی کنن..امشب با خاله صحبت کردم و کیانا کوچولو صداش میومد و داشت شعر میخوند البته یه کم صداش بلند بود و مانع شنیدن صدای مامانش میشدعزززززززیزم خیلی شیطون شدی...امیدوارم دوستای خوبی بشین برای هم
خب دیگه پام داره درد میگیره پشت صندلی ..پس فعلا شب بخیر عزیزم...عاششگتم بقول خودت
واااااااااااااای چه جالب من الان پست بابایی رو دیدم ...