آریا آریا ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

دردانه مامان و بابا

روایت این روزا به قلم یک پدر

1392/6/15 1:40
نویسنده : مامان و بابا
504 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم

تابستون  بدی رو داریم پشت سر مبزاریم . از کجا شروع کنم  . پس انداز خوبی کردیم  به همت مامان همیشه قانعت . ماشینو عوض کردیم و خوشحال از اینکه یه ماشین خوب خریدیم ( پرایدمون شد پژو )

با خوشحالیه هر چه تمام جمع کردیم بریم مسافرت . گفتیم مامانیرو هم با خودمون ببریم . راه افتادیم به سمت شمال یه کم که رفتیم ماشین وسط بیابون اونم کله ظهر تابستون شروع کرد به داغ کردن .

داشتم سکته میکردم نه به خاطر ماشین

به خاطر تو به خاطر مامانیت که طفلی مریض بود و گفتیم هوایی عوض کنه .

به هر بد بختی بود خودمونو رسوندیم گرگان البته ناگفته نمونه  راهی که یه ساعتو نیم طول میکشید 6 ساعت تو راه بودیم و منو مامانت چی که نکشیدیم . یه آشنا پیدا کردیمو و ماشینو درست کرد با خوشحالی راه افتادیم و هی خودمونو دل داری میدادیم که حتما خیری بوده  رفتیم فرح آباد ویلا گرفتیم  شبو که خوابیدیم  و  صبح روز بعد  سه نفری رفتیم آب تنی  . باور کن تمام خستگیم در رفت بابایی وقتی به صورت تو و مامانت نگاه میکردم میدیدم خوشحالین مخصوصا تو که خنده هات قند تو دلم آب میکرد . برگشتیم ویلا و نهارو خوردیم  و  خسته از آب تنی خوابیدیم . عصر یه دفعه همه شروع کردن به زنگ زدن و احوال پرسی . بابایی هم زنگ زده بود و میخواست حاله منو بپرسه که از عجایب بود  . شک کردم  اومدم بیرون و زنگ زدم به گوشیش که خاموش بود زنگیدم به دایی امیر تا گوشی رو ورداشت گفت علی آقا  باباجی تصادف کرده مرده . منو میگی  یه لحظه دنیا دور سرم چرخید . گفت بابا گفته شما خبر داشته باشین ولی به مسافرتتون ادامه بدین فقط هفتم خودتونو برسونین .  عجب مگه میشد اخه مامانت نوه بزرگ خدابیامرز بود و اگه بهش نمیگفتم حتما شاکی میشد .  نمیدونستم چیکار کنم از طرفی توی چالوش جا رزرو کرده بودم و پولم ریخته بودم .

زنگ پشت زنگ به خواهرم به خالت  به مامانیت . هیچکس  نمیتونست راه درستو نشون بده . آخرش خودم یه راهی به نظرم رسید گفتم به مامانت پدر یکی از اقوام نزدیک فوت کرده و باید برگردیم .

( راه برگشت 15 ساعت بود و خیلی سخت بود یه آدم داغ دارو توو  این راه با آرامش به خونه رسوند اونم با یه وروجک  مثل تو )

مامانت یه کم سرسختی کرد ولی بالاخره راضی شد صبح زود راه افتادیمو  یه کله کوبیدم تا برسم به مراسم عزاداری عصر  . نزدیک که رسیدیم با مامانیت هماهنگ کردیم زنگ زدن به مامانت گفتن باباجی تصادف کرده همونجوری که میایان بیایین بیمارستان که حالش اصلا خوب نیست . به مامانت گفتم برو  لباستو عوض کن این واسه بیمارستان مناسب نیست یه رنگ تیره تر پیدا کن . خلاصه کم کم بهش گفتم     از توی آینه مامنتو میدیدم که اروم آروم اشک میریخت  حتا تو اون لحظه هم مراعات مامانه منو میکرد که تو ماشین بود مامان منم گریه میکرد منم به زور جادرو میدیدم .رسیدیمو داغ همه تازه شد . عجب روزایه سختی بود بابایی . خیلی بهم سخت گذشت . وقتی یه مسوولیت رو دوشته  . نمیتونی بی تفاوت باشی . همه کاراراو باید هماهنگ کنی

ماشین . مکان استراحت . خالی کردن بند و بساط . مواظبت از تو .. مواظبت از یه مادر تا بهش خوش بگذره . خیلی روم فشار اومد  خیلی . اونقدر که وقتی رسیدیم تکیه بابایت که منو بغل کرد یه دفعه ...

بی خیال . همین که به سلامتی رسیدیم  خدارو شاکرم .از بد بدترم هست

مریضیم دوباره عوت کرد در حد تیم ملی جوری بود که میخواستم به مامانت چیزی بگم نمیتونستم حرف بزنم واسش مینوشتم .

اونم گذشت .این هفته شنبه وقت دکترم بود  مشهد رفتیم خونه عمو جلیل و خاله آتنا یا بقول تو دلیل و آتا

اینقدر به خالت وابسته ای که حتا منم در حضور اون با خیال راحت میرم بیرون و بهونه منو نمیگیری .

رفتیم دکتر و صبح روز بعد بردمت باغ وحش . چقدر خوشحال بودی پسرم و منم خوشحال از خنده های تو

 شب رفتیم یه منطقه تفریحی که یه دریاچه بود توی طرقبه که اسمش یادم نیست و بازم یه اتفاق  بد دیگه

مامانت از یه پله به سختی زمین خورد .اونجا جدی نگرفتیم ولی طفلکی اصلا نمیتونست راه بره و همون شب برگشتیم خونه .

از پاش عکس گرفتیمو بردیم دکتر . دوتا سرنگ گنده از داخل زانوش خون کشید بیرون و پاشواز بالای زانو تا مچ آتل بست یعنی یه طرفو گچ گرفت یه طرفو باند کشی

فکرشو بکن  بازم موندم تو کارم آخه کسی نبود بیاد کمک مامانت . منم که صبح و عصر سر  کار بودم تو هم که ماشالله شارژ باطریت تموم شدنی نیست

 عمه که مشهد بود خاله جون و مامانیت هم که مشهد بودن آشنایه دیگه ی هم نبود

فعلا که همینجوری و البته با یه کم کمک ناقابل این بنده حقیر  داریم میگذرونیم این روزارو تاببینیم چرخ فلک دیگه چه خوابی برامون دیده .

امروزم چهلم پدر بزرگ مامانت  بود و تازه برگشتیم .

یه چیزی یه کم ذهنمو مشغول کرده که نیمدونم چیکار کنم . خیلی لجباز شدی پدرمو در آوردی

همه چیزو میخوای با گریه و جیغ به دست بیاری و البته یه سلاح مخوف هم داری که همون دندونای قشنگتون هستن میدونم نیاید زیاد به جیغ  و  گریت محل گذاشت و همین کار رو هم میکنیم ولی بیفایدست . این روزا خیلی روم فشار بوده و آستانه تحملم پایین اومده مامانتم همش میگه علی ترمز فکرتو بکش ...

نمیدونم .

اینم از این .خیلی وقت بود که واست چیزی ننوشته بودم و امشب فرصتش شد . پسرم 

بابا جان  عزیزم . نفسم آخه من که اینقدر تو رو دوست دارم حاضرم همه زندیگمو برات  بدم  درسته توی باغ وحش  به اون بز گوش دراز هی تند تند بگی بابا .آخ

همه ملت میخندیدن . نکن بابا جان  نکن زشته .

خدا وکیلی حقمه ؟

بابا بی معرفت آخه من کجام شبیه اون بزه بود ؟


خدا همه بنده هاشو انشاالله  به راه راست منحرف کنه الاالخصوص  من و تو  قندی باباجونی رو .

 دست حق همیشه پشت و پناهت . شاد باشی و سلامت

1392/6/14

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان کیان
18 شهریور 92 0:23
انشاالله که دیگه غم نبینین و همیشه لب 3تایی تون خندون باشه.خیلی از اینکه گفتین نمیتونستین حرف بزنین و حرفاتون رو مینوشتین ناراحت شدم
انشاالله که خدا شفا بده بیماریتون رو.
راستی بابای آریا یه بارم یه پست مثبت و شاد بذارین دلمون وا شه خب،چرا همیشه پستای ناراحتونه میذارین


مرسی...مینا جون بین خودمون باشه یه کم منفی بافه کلا ...هههه
مامان طلا
24 شهریور 92 10:52
نه که بخوام شعار بدم ولی دنیا رو هر طور ببینید همونطور میشه از حالا نشستید ببینید دیگه قراره چه اتفاق بدی بیفته؟ بعضی وقتا زندگی خیلی سخت میشه اما بعدا آدم میفهمه که توی این سختی ها چه چیزایی به دست اورده و گاهی میگه خوب شد که این سختی ها هم واسم پیش اومد ، ارزشش رو داشت . همیشه شاد باشید


ممنون...من کاملا با حرفت موافقم..ولی کی گوش میده؟؟؟هههه
مامان سهند و سپهر
27 شهریور 92 11:30
سلام آقاي پدر
خدا قوت
خدا بهتون انرژي بده
باز هم خداروشكر كه شما مثل يه كوه ايستادين
ايشالا سالم باشين و همسرتون هم بزودي سلامتيشو بدست بياره.
مراقب آريا جون باشيد . خيلي ماجراي بزه با نمك بود



ممنون ...بعضی وقتا بدبین میشه ولی حس شوخ طبعی زیادی هم داره...بازم ممنون