دو ماهگی عشق مامان
سلام عسل مامان
ایندفعه دیگه واقعا دیر تر از همیشه اومدم ببخشیدناراحت اخه شما خواب که هستی و من هر وقت میام کامپیوتر و روشن میکنم سریع بیدار میشی در صورتیکه اگه نیام سمت کامپیوتر شاید یه سه چهار ساعتی بخوابیسبزجالبه نه
پسر گلم تو این یک ماه شما کلی بزرگتر شدی و دیگه تقریبا من و بابایی رو میشناسی.الهی قربون اخلاق خوبت برم بجز وقتایی که دل درد داری و گشنه هستی و خوابت میاد وجیش کردی (دیگه وقتی نمیمونه)همیشه برای من و بابایی میخندی و حرف های نامفهوم میزنی.ودیگه خیلی بیشتر با اسباب بازیهای صدادار و پر رنگت سرگرم میشی.به طرف صدا برمیگردی و اسباب بازیاتو دنبال میکنی...
ماجرای واکسن دو ماهگی:چون من اصلا دلم نمیومد که ببرمت برای واکسن و مامانی منیژه هم سرماخورده بود و برای سلامتیه شما یه چند روزی بود طرف ما نمیومد عمه ریحانه مهربون (البته بعدا به عمه قاتل تغییر نام پیدا کرد حالا بیا و خوبی کن)گفت که میاد و من و شما رو همراهی میکنه.پس صبح دوشنبه 5 دیماه ساعت 9 صبح بود که اومد خونه ما و با هم رفتیم بهداشت.اونجا که رسیدیم اول شما رو قد و وزن کردن که خدارو شکر همه چی خوب بود و شما توی اون اتاق به چند تا پروانه ی کاغذی رنگی گیر داده بودی و کلی باهاشون بلند بلند صحبت کردی و خندیدی و الهی بمیرم بعدش رفتی برای واکسن...من که اصلا نتونستم ببینم رفتم تو سالن وبا شما که جیغ های بلند میکشیدی گریه کردم.
بعداز واکسن هم که یه خورده شیشتو خوردیو بعدش که اومدیم تو ماشین از بس گریه کرده بودی خوابت برد بعدش هم که رفتیم خونه مامانی (بابا)و اونجا هم تا ظهر خواب بودی ولی بعدازظهر که پاهات خیلی درد میکرد اصلا نمیتونستیم ساکتت کنیم ولی بازم خدا رو شکر که تا شب ساعتای 10 بود که دیگه بهتر شده بودی و برای مامانی و عمه و پارسا جون و دریا جون که تمام اونروز و برای نگهداری از شما خیلی زحمت کشیده بودن ابراز احساسات میکردیفرداشم رفتیم خونه مامانی منیژه که سرماخوردگیش خوب شده بود و چون من احساس سرماخوردگی داشتم شب و اونجا موندیم .مامانی هم که 6 روز بود شما رو ندیده بود یه هااالمه بوست کرد و قربون صدقه ت رفت.ولی من فرداش واقعا سرما خورده بودم که مامانی برای نگهداری از شما با ما اومدن خونمون و یه شبانه روز ازت مراقبت کردن...خیلی نگران بودیم که شما سرما نخوری که خدارو شکر نخوردی.
راستی دیشبم که سالکرد ازدواج من و بابایی بودکه رفتیم خونه مامانی و اونا با بابایی که از قبل با هم نقشه کشیده بودن و کیک خریده بودن کلا بساطی بود من و سوپرایز کردن و مراسم کادو (دست مامانی و عمه جون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین)....خلاصه...علیرضا عزیزم به خاطر کادوی خوبت هم ممنونم واقعا خیلی قشنگ بود
عزیز دلم من جمعه این هفته ازمون استخدامی دارم که اصلا هیچی نخوندم (چون نگهداری از شما تقریبا یه کار 26 ساعته ست)ولی شما دعا کن که مامانی قبول بشه...البته اگه این امتحان فرمالیته نباشه...الانم رفتم یه سری از کتابای دانشگاهمو در اوردم که تو این یه هفته حداقل یه نگاهی انداخته باشم ...اگه وقت کنم...
علیرضای خوبم مرسی به خاطر پست قبلی و تعریفایی که کردی ولی در واقع خودتم خیلی زیاد تو نگهداری از اریا به من کمک میکنی و کلا ادم انعطاف پذیری هستی و من هیچ وقت تو نگهداری از بچه احساس تنهایی نکردم...به خاطر کمکهات واقعا ممنونم ..مثلا همین دیروز ظهر جمعه بود که من از خواب بیهوش شدم و وقتی بعد از 2 ساعت پاشدم دیدم شما بچه رو خوابوندی ...حالا هم که تقریبا چند شبه که شما کلا بچه رو میخوابونی چون با تو زودتر میخوابه...خیلی ممنون
وااااااااااای چقدر زود گذشت از سات 9.5 اومدم الان 11.5 البته اون وسطا چند تا 15 تا 20 دقیقه اریاجون منو صدا زد که رفتم و دوباره خوابوندمش...الان شازده پسر دیگه بلند میشه از خواب که چند ساعت بیدار بمونه و من نه ناهار درست کردم ..نه ظرف شستم..مرتب کردن خونه هم که مونده...لباس کثیفای پسری هم که داره ارتفاعش به سقف میرسه ...اییییییی داد فکر کنم بیدار شد من رفتم.....
10/دی/90
عکسارو بعدا میزارم