هفته ی اول زندگی اریا جون
سلام به آریاجونی مامان
پسر عزیزم امروز تقریبا یه هفته ست که تو پاهای کوچولوتو به این دنیا گذاشتی و زندگی مامان و بابا رو پر از عشق و قشنگی و امید کردیتاریخ دقیق تولدت هست 5 ابان 90 ساعت 9.10
آریا جون به زندگی ما خوش اومدی
از همه ی دوستای عزیزم که تو این مدت به ما سر میزدن هم خیلی ممنونم و برای همشون ارزوی سلامتی میکنم
حالا یه کم از خاطرات این چند روزی که گذشت و مینویسم البته به صورت خلاصه چون پسریم الان خوابه و ممکنه بیدار بشه...
شب همون روزی که آخرین پستو گذاشتم رفتیم بیمارستان .بعد تا شوهری کارای بستریو کرد شد ساعتای 9 شب که من و با مامانم توی اتاقمون مستقر کردن .اونشبو به جرات شاید یک ساعت خوابیدم هم به خاطر استرس و هم سرمی که وصل کرده بودن تا میخوابیدم دستم خیلی درد میگرفت ...صبح هم که ساعت 7 اومون و سوند ... مسخره رو وصل کردن که تا خود ساعت 8.5 که برای عمل من و بردن فقط گریه میکردم...واقعا این سوند بدترین قسمتش بود...بعد هم که رفتم اتاق عمل و دکتر بیهوشی امپول بیحسی رو زد .تو کمتر از از 5 دقیقه پاهام کاملا بیحس شد و پرده ی سبز رنگی رو گذاشتن جلوی صورتم...کم کم بیحسی تا دستها وگردنم بالا اومد البته خفیف تر که با حالت تهوعی که داشتم دیگه واقعا نمیتونستم نفس بکشم که البته دکتر فهمید و با تزریق یه امپول بعد از چند دقیقه حالم بهتر شد......
بعد هم تا اوردن تو ریکاوریو و اومدم تو بخش شده بود ساعت 10.ولی اریا رو تا 2 ساعت بعد بهمون ندادن چون موقع دنیا اومدن یه کم مشکل تنفسی داشت و برای چک کردن قند خون و یه سری ازمایش دیگه...
ولی خدا رو شکر که همه چی به خیر گذشت و بچمون و صحیح و سالم دادن بهمون و تا فرداش یعنی جمعه ظهر تو بیمارستان بودیم .بعد ش هم که قسمت سختش که بیمارستان بود گذشت و ما اومدیم خونه ...البته تا 10 م قراره مامانم پیشمون بمونه و بعدش ما میریم خونه ی اونا تا بچه یه کم بزرگتر بشه و من یه کم بچه داری یاد بگیرم...
اریا جونم که تو این چند روز تقریبا تمام روزو خوابه
اینجوری
و اینجوری
ولی شبا حسابی از خجالت همه در میاد و حالمون و جا میاره
پسرم شاید برات جالب باشه که از شروع تا ارسال این پست شاید چند تا وقفه ی تپل افتاد به خاطر شما که از خواب بیدار میشدی...
شاید تا چند وقت خیلی نتونم بیام وب ولی بازم از همه ی دوستای وبلاگیم ممنونم و ایشالله اریا که یه کم بزرگتر شد حتما میام و بهشون سر میزنم...
13 ابان 90