21 اسفند 91
سلام عشقم
بالاخره عروسی خاله اتنا هم با اون همه استرس تموم شد...
روز عروسی جمعه 18 اسفند 91 بود..اونروز بر خلاف روزهای بهاری قبلش برف سنگینی تو جاده ها باریده بود و برای همین حداقل نصف مهمونای عموجلیل نتونسته بودن از مش بیان... همه به خالت میگفتن مگه چقدر ته دیگ خوردی که راه بندون کردی از شب قبل همه نگران بودیم که خدایا چی میشه و همش میترسیدیم خونوادش هم نتونن برسن چون جاده بسته شده بود...ولی خدا رو شکر رسیدن و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد...ما ظهر رفتیم خونه مامانی و بعد از ناهار شما رو اونجا خوابوندم و رفتم ارایشگاه...بعد بابا اومد دنبالم و برگشتیم خونه مامانی تا هم من تو رو حاضر کنم هم بابا خودشو دست عمه جون و مامانی درد نکنه همه ی زحمت نگهداریت گردنشون افتاده بود..بعد حاضر شدیم رفتیم اتلیه و چند تا عکس خوشمل انداختیم و بعدش هم رفتیم تالار...
توی تالار حس عجیبی داشتم به عنوان خواهر بزرگتر و تنها خواهر عروس کلی مسولیت داشتم واقعا...واقعا باورم نمیشد خواهر کوچولوم امشب عروسیشه...چقدر این ثانیه های عمر زود میگذره که نمیفهمی چه جوری گذشت...الهی دورت بگردم از تو بگم:توی آتلیه اصلا هماهنگ نمیشدی...یا کفشتو در میاوردی یا میخواستی در بری...توی تالار هم کلید کرده بودی روی سکوی عروس و دوماد ..توی هر نقطه حتی دورترین نقطه تالار که ولت میکردم سریع بر میگشتی همون بالا و اصلا دوست نداشتی بیای پایین ...و داشتی همه ی سفره عقد و خراب میکردی و میکشیدی...
بعد دیگه اخر شب هم عروس کشونی داشتیم و رفتیم خونه ی مامانم بعدش و یه سری از مهمونا اومدن بالا و کیک بریدیم براشون..فکر کنم تا اومدیم خونه و تو خوابیدی 2 و 2/5 نصفه شب بود...تا حالا بیشتر از 12 بیدار نمونده بودی..برای همین تا همین امروز من و تو همش خوابیم تا خستگی از تن بدر کنیم گوگولی من
جدیدا خیلی جالب شده رفتارت ...قهر میکنی و سرت و میزاری رو دستت و بیشترش الکی شروع میکنی به گریه کردن..چند روزی هم بود که سرت و میزدی به زمیننمیدونم چه جوری یاد گرفته بودی این کارو بکنی...ولی وقتی دیدی کسی محلت نمیزاره دیگه انجامش ندادی...عسلم کلا خیلی بهونه میگیری واسه هر چی که بخوای ...مثلا دیروز صبح بیدار شدی اول بیسیم و پایش و میخواستی بهت ندادم و 10 دقیقه ای گریه کردی بعدش دستگاه بخور که دیگه اونو ابش و خالی کردم و دادم دستت...دیگه با اون سر گرم شدی یه کمی...
وقتی هم مثلا با تلفن حرف میزنی خیلی بامزه میشی....با صدای بلند و لحن کاملا جدی شروع میکنی به یه عالمه حرف زدن...از توش فقط بابا و ماما و ددر رو میفهمم
وقتی هم سوار دوچرخه ت میشی خیلی با تسلظ توی خونه دور میزنی عزیز دلم...
من دیگه برم پیشی کوچولو الاناست که بیدار بشی نفسی...
ایشالله عکسای آتلیه که حاضر بشه میزارم برات..خودم که متاسفانه هیچ عکسی نگرفتم...نمیدونم یادم رفت..
مثل خودت بای بای
راستی دیشب که داشتم میخوابیدم صدای بارون و شنیدم و صبح که پاشدم دیدم زمین خیس و هوا ابری و عالیه ...چقدر دوست دارم که برم تو این هوا کمی قدم بزنم...قبلا همیشه حتی اگه کار هم نداشتم یه کاری برای خودم میتراشیدم برای بیرون رفتن...ولی الان حس مادرانم میگه که شاید تو سرما بخوری...شاید یه روز بهاری زیر نم نم بارون رفتیم قدم بزنیم من و تو با هم اگه هوا خیلی سرد نباشه ..