.چهارده ماهگی نفسی
سلام وروجکم
قبل از هر چیز چهارده ماهگیت مبارک نفسم...
خدا رو شکر حال همه خوبهتو هم که مریض شده بودی خیلی زود بعد از اخرین پستی که گذشته بودم خوب شدی مامانی...فقط یادم میاد بعدش به خاطر شربتت اسهال شده بودی و پات به شدت سوخته بود و هر بار که جیش میکردی گریت میرفت رو هوا...تا دو روز حتی پماد رو هم با گریه بهت میزدم و کلا دیگه پمپرز نزاشتم بهت...و دیگه چشمت روز بد نبینه فرشارو سرویس کردی عزیزم...ولی اشکال نداره فدای سرت...خوشحالم که خوب شدی
بزرگ شدنت هم کاملا میشه احساس کرد...وقتی بهت میگم یه چیزی رو بیار خیلی برام جالبه که چقدر خوب متوجه میشی و میاریش برام...دیشب به بابایی میگفتم که اریا گلایی که روی پرده ی اتاقشه رو میدونه و امروز که بهش گفتم گل کجاست بهم نشون داد که یهو دیدیم رفتی طرف پرده ی پذیرایی و یه سرس گلای کمرنگ وسطشو که هیچ ربطی به گلای فانتزی پرده ی اتاقت نداره رو نشون دادی و گفتی dol ما هم خیلی ذوقیدیم
یه پارچه هم داری که وقتی میخوام بهت غذا بدم میندازم زیرت...حالا وقتی بهت میگم اریا برو پارچت و پهن کن تا به به بیارم میری برش میداری و میکشیش وسط حال تا بیام برات صافش کنم...افرین جوجه ی باهوشم
دیروزم دیدم صدات نمیاد اومدم دیدم تو اشپزخونه هستی و در ماشین لباسشویی باز بوده و همه ی لباسا رو ریختی بیرون و یه مقدار برنج خشک تو پلاستیک تو کابینت بوده در اوردی و با دندونت پارش کردی و همه ی برنجارو پخش زمین کردی و وقتی من اومدم بالا ی سرت با تعجب و مظلومیت مارمولکی گفتی چی بوووووده؟
بعد که دیدی من عصبانیم .....چشمک زدی
و بعدش با صدای بلند و الکی خندیدی
اینم مال بعدشه که تمیز کردم و جارو کشیدم...گفتم قبلا که چه کار خطرناکی با صندلیت میکنی...
اگه بخوام بگم دقیقا که هر روز چه کارایی میکنی فکر کنم نی نی وبلاگ بهم کاپ بده
اینجا هم دمپایی من و پات کرده بودی و بندش رفته بود لای انگشتت
اینم عکسای ددر رفتن..........
و این هم دیروز بود که با سه تایی رفتیم کلاته ...خیلی هوا خوب بود و منظره زمستون فوق العاده بود..
و این هم دو تا عشق زندگی من در کنار هم...
یه کاری هم که میکنی این که گوشی تلفن خونه رو برمیداری و بعضی مواقع چندین ساعت ازش میگذره که هیچکی به دادش نمیرسه...
و در اخر یه خواب درست و حسابی یعد از این همه شیطنت میچسبه نه...
عزیزم مامان عاشق همه ی کاراته...اونقدر برام عزیزی که واقعا هیچ وقت از بودن در کنارت احساس خستگی نمیکنم
راستی 9 دیماه هم سالگرد ازدواجمون بود .امسال مثل هر سال از بودن در کنار علیرضا مهربونم و آریا ی نفسم بیشتر از پیش احساس خوشبختی کردم...خدایا به خاطر همه چی ممنون.....
فعلا بای عشقم 91/10/10
بعدا نوشت:راستی یلدا هم مبارک ...پسرم همه ی شبات یلدایی..شب یلدا خونه ی مامان من بودیم همه گی ..مامانی و بابایی ...دایی امیر و دایی ارمین ...خاله اتنا و عمو جلیل ...خیلی خوش گذشت ..
شب هم رفتیم رو پشت بوم جیگر کباب کردیم و تو به اتیش نگاه میکردی...عکساش دست خاله جونته اگه بهمون دادشون میزارم برات...
روز بعدشم همه خونه ما بودن نهار ...وخاله و عمو رو اصطلاحا پاگشا کردیم و یادگاری من و بابا یه قالیچه بهشون هدیه دادیم امیدوارم که خوششون اومده باشه و ایشالله که خوشبخت بشن باهم...