امروز 22 مرداد 91 هست
سلام نفسی مامان
امشب که دارم برات مینویسم شما 9 ماه 19 روز و 2 ساعت سن داری ...و الان 11.03 دقیقه شبه که شما لا لا کردی یه نیم ساعتی میشه .... الهی قربونت برم که مثل فرشته ها میخوابی
مادیروز صبح رفتیم مشهد و بابا امروز نوبت دکتر داشت ...صبح شما پیش خاله اتنا موندی و من و بابا رفتیم اول جواب ازمایش نمونه برداری و گرفتیم و بعد رفتیم دکتر ...خدا رو شکر خیالمون تا حدی راحت شد چون که بیماری بابا مشکوک به پمفیگوس بود که یه بیماری سختی هست ولی امروز دکتر گفت که یه بیماری مزمن پوستیه که درمان میشه فقط یه کم ممکنه طول بکشه.......خدا رو شکر
بعد هم ظهر بعد از ناهار با خاله اتنا برگشتیم خونه ...تو راه برگشت خیلی حالمون گرفته شد چون پلیس 2 بار به خاطر سرعت زیاد جریممون کرد ...2 تا 40 تومن..واقعا همه عصبانی شدیم...
بعدش که رسیدیم افطار خونه مامان من بودیم و قورمه سبزی مامان پز خودیم جای همگی خالی...
الان هم خیلی خستم و فقط اومدم که یه پست کوچولو بزارم بیام پیشت لالا جوجه طلایی مامان....
فردا بعد افطار مامانی و عمت میان پیشمون...پس فردا افطار هم بابای من قراره مهمونی افطاری کلی بگیره...روز بعدشم میگن که قراره خونه عموت اینا باشیم افطار...پس یه مدت سرمون شلوغه ...امیدوارم تو این مهمونیا بهت خوش بگذره چون تو خیلی شلوغ پولوغی رو دوست داری پسرم..
دیروز کلی شیرینکاری کردی ....میدونی خیلی وقته که از مبل و تخت و پله میرفتی بالا و با دست خودت میومدی پایین ولی دیروز از 2 تا کارتن به عنوان پله استفاده کردی ..اول میرفتی رو کوچیکتره بعد رو بزرگتره مینشستی و جالب اینکه پایین اومدنش رو هم یاد گرفته بودی عزیز دلم(در ضمن کارتن ها حاوی کیس کامپیوتر .اسپیکر ها و کیبورد خاله اتنا بود)
از دیروز هم یاد گرفتی که چون گوشی خالت پشتش شله و زود جدا میشه همه ی گوشیا رو میزنی زمین تا جدا بشه ولی وقتی نشه جیغ میکشی
راستی یه چیزی هست که خیلی عجیبه ...جدیدا اصلا از ماشین سوار شدن خوشت نمیاد...یعنی تا بیرونی خوشحالی ولی تا میای تو ماشین بساط گریه و جیغ...واقعا عجیبه اخه قبلا دوست داشتی ...
راستی یه هفته ای هم هست که برای خوابوندنت به مشکل برخورد کردیم...اخه از خواب داری بیهوش میشی ولی دوست نداری بخوابی تا میگیرمت رو پا همش مقاومت میکنی با گریه و جیغ که میخوای برگردی و بری بازی کنی...(اخه فقط عادت داری که رو پا بخوابی به جز بعضی از شبا که از خستگی موقع شیر خوردن بیهوش میشی)
توانایی راه رفتنت خیلی بیشتر شده و علاوه بر ایستادن چند تا قدم هم بر میداری ولی با پاهای لرزان و بعدش تالاپ میخوری زمین قربونت راه رفتنت بشم عزیزم...
از خاطره اون شب کذایی هم که بابا برات گفت دیگه نمیخوام بگم فقط باید بدونی که که قلب من و بابا دیگه داشت از طپش میفتاد تا صدای گریه ی تو رو شنیدیم...از روزی که متولد شدی این دومین بار بود که با صدای گریت زندگی رو به قلب مامان هدیه کردی...یه بار روز تولدت توی اتاق عمل و بار دوم اون شب ...عزیزم زندگی من با نفسهای تو و بابا ست که معنا میگیره دیگه با قلب مامان بازی نکن پسرم...
دلیل اون اتفاق هم اینه که وقتی نمیخوای غذا بخوری یا غذا رو فوت و تف میکنی یا اینکه کلا تو دهنت نگهش میداری و قورت نمیدی برای همین غذا ها رو هم میمونه و گیر میکنه تو گلوت شیطون مامان...
منم از اون شب به بعد خیلی مواظب این رفتارتم...بازم خدا رو شکر که به خیر گذشت...
گل یاسم من همیشه تو رو دست خدا میسپارم میدونم که اون بهترین نگهداره ...توکل به خودش..
دوست دارم اندازه ی همه ی ستاره های کهکشون و همیشه همیشه تو رو به خدا میسپارم...
خدا جون خودت مواظب همه ی نی نی ها باش ... آمین