آریا آریا ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

دردانه مامان و بابا

همینجوری

1390/7/18 11:07
نویسنده : مامان و بابا
465 بازدید
اشتراک گذاری

حرفای قلنبه در ادامه...

 

هرچه دستانم با دنیا صاف و یک دست میشود ! روزگار بیشترو بیشتر!!! وجود کاغذیم را مچاله تر میکند...

 

خواستی دیگر نباشی آفرین چه با اراده! لعنت به دبستانی که تو از درس هایش فقط تصمیم کبری را اموختی...

 

روزگاری بود که نه غمِ عشق داشتم نه غمِ سیاست می توانستم در ابتدای زمین بنشینم وُ سُر بخورم و به گالیله ی احمق ثابت کنم که زمین نه گرد است نه بیضی و نه هیچ کوفتِ دیگری فقط سُر است ســـــــــــــــــــــــــــــــُر

 

به فرزندانمان در کودکی وقت بیشتری برای عروسک بازی بدهیم، تا وقتی‌ بزرگ شدند با آدم‌ها بازی نکنند..!!!

 

ن که میخواهدپرواز عشق را تجربه کند نخست باید روی پای خود ايستادن رابياموزد پرواز را که با پرواز آغاز نمیکنند...

دلم پرواز می خواهد، دلم با تو پریدن در هوای باز می خواهد دلم آواز می خواهد، دلم از تو سرودن با صدای ساز می خواهد دلم بی رنگ و بی روح است دلم نقاشی یک قلب پر احساس می خواهد دلم با تو فقط پرواز می خواهد....

 

می گویند که آب رفته به جوی باز نمی گردد گیریم که آب رفته به جوی بازگشت با ماهی مرده چه کار خواهی کرد!!??

 

سپاس از کسانیکه از من متنفرند، آنها مرا قویتر میکنند. ممنون از کسانیکه مرا دوست دارند، آنان قلب مرا بزرگتر میکنند. تشکر از کسانیکه مرا ترک می کنند، آنان به من می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست. تشکر از کسانیکه با من می مانند، آنان به من معنای دوست داشتن واقعی را نشان می دهند.

 

می تراشم، آرام آرام؛
گاه با جان می کوبم، گاه به نوازشی.
و دمی می آسایم، نه برای خود،
که سنگ همیشه از تیشه خسته تر است.

... در دلم لرزشی نیست، و نه صدای تیشه ای،
تنها خستگی ای مبهم.
گاه می اندیشم
کاش من هم
در سینه سنگی داشتم

 

خيابان هاي حوصله ام تاريك است
كسي دستان تب كرده ام رانمي شناسد
...… چه اهميت دارد
من از ناودان حوصله ام مي شكنم
… من كه هميشه تنهايم
...چه اهميت دارد
… در باغ شما كسي مرانمي شناسد….
((( من هميشه رهگذر بي صداي ده پائينم )))
چه اهميت دارد….. !

 

برای خواب غفلت
از در و دیوار
لالایی می بارد ...

 

خوش به حال آنها كه ... دندان عقلشان را كشيده اند ! گاهي كه به اطرافم فكر مي كنم... فكم تير مي كشد!!!

 

زندگــی يــعنی: يـك ســـار پريد. از چه دلـتنگ شــدی؟
دلخوشـی ها كم نيســت: مثلا اين خورشــيد ، كودك پـس فــردا ، كفتـر آن هفتــه
يك نفر ديشـب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است و هنوز ، آب می ريزد پايين ، اسب ها می نوشند
قطره ها در جريــان ، برف بر دوش ســكوت
...و زمان روی سـتون فـقرات گــل ياس

 

نيـــا بـاران زميـــن جـاي قشنگي نيست...
مـــن از جنـس زمينم خوب مي دانم كه گــل در عقـــد زنبـــور است،وليكن يك طرف ســوداي بـلبـل، يك طــرف بـال و پـره پــروانه را هم دوست مــي دارد...

نيـــا باران ، پشيمان مي شوي از آمدن در ناودان ها گير خواهي كرد ... من از جنس زمينم خوب مي دانم كه اينجا جمعه بازار است ، و ديدم عشق را در بسته هاي زرد كوچك نسيه مي دادند...
در اينجا قدر مردم را به جو اندازه مي گيرند.... در اينجا شعر حافظ را به فال كوليان در به در اندازه مي گيرند،
نيــــا باران زمين جاي قشنگـــــــــي نيســــت

انتظار را از کوچه های ِ بن بست بیاموز
که دل خوش به تماشای ِ هیچ رهگذری نیستند
چشم به راه آمدن ِ کسی می نشینند که
اگر بیاید ، ماندنی ست

 

خودم را می بوسم
...تا در آغوش کسی
نباشم
با تنهایی می خوابم
تا آدم ها را
...بشناسم
از ویرانی من
کسی زیر آوار
نمی ماند
خودم تنها می مانم

 

 

 

بارالها
برای همسایه ای که نان مرا ربود نان،
برای دوستی که قلب مرا شکست مهربانی،
برای آنکه روح مرا آزرد بخشایش
و برای خویشتن خویش آگاهی و عشق
میطلبم

 

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من كرد نگاه
......سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان می دهد آزارم
و من اندیشه كنان غرق در این پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سیب نداشت

 

گـاه گاهـی دل من می گیرد

بـیـشـتر وقـت غروب

آن زمان که خدا نـیـز پر از تـنـهایـیـست

من وضـو خواهم سـاخـت

از خـدا خواهم خواست که تو تـنها نشوی

و دلـت پر ز خوشی های دمادم باشد

 

دارم میکشم اخرین دانه کبریتم را در باد...هرچه باداباد.........

 

با من به آن ستاره بیا
به آن ستاره ای که هزاران هزار سال
از انجماد خاک و مقیاسهای پوچ زمین دور است
و هیچکس در آنا
از روشنی نمی ترسد...

 

با ساعت دلم وقت دقیق امدن توست
من ایستاده ام مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از آغوش
با برگ هایی از بوسه
با ساعت غرورم اما
من ایستاده ام با شاخه های تابستان
با برگ هایی از پاییز
هنگام شعله ور شدن من،هنگام شعله ور شدن توست
... چشم ها را میبندم
... گوش هارا میگیرم
با ساعت مشامم،اینک وقت عبور عطر تن توست...

 

می خواستم جهان را

به قواره ی رویاهایم در آورم

رویاهایم

به قواره ی دنیا در آمد

 

حوصله ات که سر می رود ؛
با دلـــــــــــــم بازی نکن ،
من در بی حوصلگی هایم با تو زندگی کرده ام ... !!!

 

خدایا حکمتت دیگر کافیست
کمی هم رحمتت را به ما نشان بده !!

 

باد مي وزد .....ميتواني در مقابلش هم ديوار بسازي ، هم آسياب بادي ....تصميم با تو است

 

دارم میکشم اخرین دانه کبریتم را در باد...هرچه باداباد.........

 

به کودک فال فروشی گفتند چه میکنی ؟ کودک گفت: به کسانی که در امروز خود مانده اند ، فردا میفروشم ...

 

نمی خواهم بعد از مرگم به احترامم یک دقیقه سکوت کنی ...اکنون که زبانت نیش دارد یک دقیقه دهنت را ببند!!

 

حرفهایم را تعبیر می کنی
سکوتم را تفسیر
دیروزم را فراموش
فردایم را پیشگوئی
......
...به نبودنم مشکوکی
در بودنم مردد
از هیچ گلایه می سازی
...از همه چیز بهانه
من
کجای این نمایشم ؟

 

آمدنی اگر باشی می آیی بی بهانه ..... ماندنی اگر باشی می مانی بی منت.....عاشق که باشی برای عشق قدم پیش میذاری........... رفتنی اگر باشی می روی بیخبر و بی وداع...

 

ساکنان دریا بعد از مدتی دیگر صدای امواج را نمی شنوند چه تلخ است قصه ی عادت

 

انقــدر مرا سرد کرد ؛ از خودش .. از عشق .. کــه حالا بــه جای دلبستن ،‌ یخ بسته ام! آهای !!! روی احساسم پا نگذاریــد .. لیز می‌‌خوریــد ...!........

 

خدایا ...
اگر علم بهتر از ثروت است ؟!
پس چرا سرنوشتمان را رقم زدی نه قلم .. ؟!

 

برای آنان که مفهوم پرواز را نمیفهمند ، هر چه بیشتر اوج
بگیری کوچکتر میشوی . . .

 

خداوندا..
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
و نفشردست پنجه بغضی گلویت را
نمیدانی چه زجری در جگر می افکند این رنج
خداوندا خداوندا پس از هرگز
همین یک آرزو یک خواست
همین یک بار
ببین غمگین دلم با حسرت و با درد میگرید
خداوندا به حق هر چه مردانند
ببین یک مرد میگرید.....

 

اسلحه ام را بر می دارم
دو گلوله شلیک می کنم
یکی در قلب تو
دیگری در مغز خودم
من همانقدر بی فکرم ،که تو بی احساسی
...پس نه تو نیازمند قلبی
نه من نیازمند مغز ...

 

 
کسی نمی فهمه دود سیگاره یا بخار
کسی نمی فهمه اشکه یا بارون
کسی نمی فهمه سرگردونی یا ماشین گیرت نیومده
خلاصه که روزای سرد بارونی حرف نداره

 

 
به خیال خودت آب پاکی را روی دستانم ریختی
دستان من که پاک شد
اما ای کاش ...
فقط من می توانستم برای پیراهن شرافت لکه دار شده تو کاری بکنم

 

وقتي ارزش ها عوض مي شوند، عوضي ها با ارزش مي شوند . . . !!!

 

از حساب کتاب عاشقی هیچ گاه سر در نیاوردم....
و هنوز نمی دانم...؟
چگونه می شود هرگاه که تو بی دلیل ترکم می کنی
باز هم من بدهکارت می شوم....

 

وقتی جهان
از ریشه جهنم
وآدم
از عدم
وسعی
از ریشه های یأس می آید
وقتی یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را
به کفتر
تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف بخوانی
نان است

قیصر امین پور

دوباره سیب بچین حوا
من خسته ام
بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند

 

نه اینکه آزادی بیان نداریم .... چرا داریم ، مشکل اینجاست که آزادی پس از بیان نداریم !

 

تو دست در دست دیگری ….
من در حال نوازشِ دلی که سخت گرفته است از تو ….
مدام بر او تکرار می کنم که نترس عزیز دل…
…آن دستها به هیچ کس وفا ندارند….

 

همیشه سگ هایی هستد که پاچه ی تنهایی ایت را پاره کنند
و گربه هایی هایی که گاه و بیگاه گربه اند
اگر روزگار سگی رهایشان کند ...!

 

سنگ روی سنگ چیدی
دروغ روی دروغ
یادت باشد
در هفت سنگ روزگار
من سنگ نشانه می مانم!

تنهایی آدم را
حشره شناس میکند!!!
.
.
حتی نایاب ترین حشره های دنیا هم
در اتاق من تار تنیده اند!!!

بايد باكره باشى، بايد پاك باشى!
براى آسايش خاطر مردانى كه پيش از تو پرده ها دريده اند !
چرايش را نميدانى فقط ميدانى قانون است، سنت است ، دين است
قانون و سنت را ميدانى مردان ساخته اند
اما در خلوت مى انديشى به مرد بودن خدا و گاهى فكر ميكنى شايد خدا را نيز مردان ساخته اند!!!

 

محال است فهماندن حقیقت به کسی که مزد می گیرد تا آن را نفهمد ...

 

کجا می توان رفت
با کفش هایی پر از رفتن...
که به سوی نرفتن...
جفت شده اند!!

 

سالهاست که گونه هامان
ظرافت بوسه های باران رالمس نکرده است.
این شب ها گاهی اشک
گاهی شعر
به دروغ خود را باران می نامند.
دیگر درد هرچه هست ,
درد نباریدن باران
در این سالهای بی خاطره است ,
حتی باران هم
آغوش خیس خود را بر ما نگشوده است.
هنوز هم شب ها
از نیامدن باران دلگیرم .
دلگیر از این انتظار تلخ نباریدن .
به تو می نویسم ای مهربان تر از باران
هنوز صورتم نیازمند بوسه های نوازشگر توست
...

 

یک باران خورده ی خیس....
یک باران خورده ی تنها......
یک خیس شده از این همه اشک که نمیداند کجای این روزگار به دنیا آمده
و کجای این روزگار میخواهد از دنیا برود،
هی کنجکاوانه و گستاخانه درون خودم را میجویم
شاید راهی به جایی بیابم،
نمی یابم......
گم شده ام در هزار توی این همه نقش
گم شده ام در هزار توی این همه رنگ
آیا دوباره پیدا میشویم؟

 

مردم سرزمین من
نادان و ساده لوح بودند
هرچه را با اعتقاداتشان
در تناقض بود
رد می کردند
همه شان از خدا می ترسیدند
و لحظه ای که تغییر سرنوشت از راه می رسید
بز دل می شدند
در چنین سرزمینی
خداوند
بذر رنج ودرد را می کارد
تا همیشه دعا کنیم
...مارا از شر بدی برهاند

 

شک نکنید ؛ مقدسات مشکوک ترینند
مقدس میشن؛ تا بدون پردازش همیشه در ذهن جا خشک کنن
تقدس دادن ؛ یعنی گرفتن حق نقد و پردازش
شک کنید به چیزهایی که نباید بهشون شک کرد...

 

باران نمي شوم ،که نگويي: با چه منتي خود را بر شيشه مي کوبد؛تا پنجره را باز کنم و نيم نگاهي بيندازم.ابر مي شوم ،که از نگراني يک روز باراني،هر لحظه پنجره را بگشايي،و مرا در آسمان نگاه کني

جریان چیه !! که هیچگاه جسد اونهایی که ادعا دارن برای ما میمیرن پیدا نمیشه ؟؟!

 

برای کشتن پروانه او را له نکن/بالهایش را بچین/خاطرات پرواز او را میکشد

بی کـَس و کار شده ام ، اما هنــــــوز مثل تو ...
بی همه چیـــــــز نشده ام .

 

بگو ای دل در این فردا چه داری، چه میخواهی که در این صحرا بکاری، چه فرقی داشت امروز، دیروز ، که یک عمر است فردا میشماری؟



 

سلامتی مادرم که بخاطر من شکمش را بزرگ کرد. بخاطر او که خط چشمش را با عینک عوض کرد، بخاطر او که میهمانی های شبانه را با شب بیدار ماندن در کنار من عوض کرد، پول کیفش را با پوشک بچه عوض کرد. بخاطر آن مادری که همه چیز را با عشق عوض کرد. 

 

 


 به خاطر دلايل مذهبي از هم جدا شديم ... او فكر مي كرد خداست و من قبول نداشتم

 

 


 

اینجا ایران است ...سرزمین واژه های وارونه
جایی که گنج ، جنگ می شود
داد ، بیداد میکند
قهقهه ، هق هق می شود
...اما درد از هر طرف درد است ...
اینجا ایران است !


 دسته کلید طلایی که به من هدیه کرده ای
هیچ دری را از درهای سنگی تو باز نمیکند
فقط باز می کند ، دروازه های زخمم را

 

دستانت را به من بده باهم ار اتش بكذريم، انها كه سوختند همه تنها بودند

قایقت میشوم .بادبانم باش
بگذار هر چه حرف پشت مان می زنند مردم.
باد هوا شود . دورترمان کند

بزرگ شديم آخرشم نفهميديم اين بچه هاي مردم كيا بودن كه تو همه چيز از ما موفق تر بودن!!!!

از یه جایی به بعد
نه اینکه فایده نداشته باشه ها
نه !!!
ارزشش رو دیگه نداره

 

دنیای ما پر از دست هائی است که خسته نمی شوند از نگه داشتن نقابها...

 

 

 

 

 سرزمينمان قطعه قطعه، دلهايمان خسته، جيبهايمان خالي، تنهايمان عريان، آرزوهايمان سراب،
اين است قصه نسل ما
مهربانم،
نسلم را سوزانند و نامش را گذارند نسل سوم
جوانيمان را به يغما بردند نامش را گذاردند اسلام
رئوفم،
خسته ايم ... از تكرار غم ها ... از نرسيدن ها ... از تلاش هاي بي حاصل
خسته ايم....... از نگاه هاي سردرگم ... از شكم هاي گرسنه ...از آغوش هاي بر باد
خسته ايم... از اين تولدها ... از اين جواني ها......از اين بودن و نبودن ها
يادت هست....10 سال پيش بود،..... نتيجه قبولي كنكور دلمان را چه بيهوده شاد مان مي كرد و حاصل آن شادي نشد جز
ذلت... نشد جز خستگي ... ياتهمت
به رسولت بگو به نام دينش جوانيمان را.... آرزوهايمان را .....عزتمان را و خاك مان را به يغما بردند
اي مونسم،
تا به كي براي لقمه اي نان .......براي تكه اي لباس....براي سقفي بر سر......در مرداب ذلت و نيستي بدويم
عزيزترينم،
به كوروشمان بگو؛
كوروش هاي آريايي ات سر بردارند
داريوش هايت در حصرند
مانداناهايت در هراس از حصرشان اشك ريزان

 

 

 به تعظیم مردم این زمانه اعتماد نکن... تعظیم آنان همانند خم شدن دو سر کمان است که هر چه به هم نزدیک تر شوند تیرش کشنده تر است......

 

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:” قیمتت چنده خوشگله؟”
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:” برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!“
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود.
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود.

... زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی!
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من!

در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی!
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی:” زهرمار! “

در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود!!!!!!!!!
در پارک، به خاطرحضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم.

نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی.

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام!

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی!
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد!

برای آبش می نویسم

برای خاکش،

و عاقبت
...
از همین آب و خاک،

گِل می گیرند دهانم را

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

ننه کیانا
25 تیر 90 22:28
سلام مامانو بابای نی نی جون خودم خدا کنه حالش خوب خوب باشه خدارو شکر که وب درست کردی من از حال جفتتون با خبر شدم بی معرفتها دیگه به ما نمیگین چه خبره ولی خدارو شکر که خوب شدی و جوجوی من هم حالش خوبه راستی وبت خیلی قشنگه و تبریک میگم وب جوجولی رو دوستت دارم عزیزم قربون تو و نینی جون بشم بوس بوس بوس عزیز دلم باباشو هم سلام برسون بای
ننه کیانا
25 تیر 90 22:31
بگردم چه دل پردردی داشتی ؟؟؟؟چقدر قلنبه های قشنگی بود چه با سلیقه آفرین