فروردین 92
سلام نفسی من
عزیزم من و ببخش که جدیدا اینقدر دیر میام واسه اپ...اخه تا وقتی بیداری که نمیزاری ...وقتیم خوابی که منم کلا پنچر میشم و دیگه حس تایپ کردن نمیاد....
عزیز دلم این روزا شدیدا مشغول یاد گرفتن و حرفیدن و بازی کردن هستی...هر روز به تعدار خواسته هات و پافشاری کردن هات برای داشتنشون افزوده میشه...
وقتی بهت میگم مثلا دیروز توتو چیکار کرد شاید چند دقیقه ای ماجرا رو به زبون خودت تعریف میکنی که البته هیچی ازش معلوم نیست...راستی یک هفته ای هست که دو تا دوست جدید داری ...بله جوجه و در کمال تعجب هنوز زندن...روز اول یکیشون و چنان پرتاب کردی که چند تا چرخ زد دور خودش بیچاره...فکر کنم ضد ضربه شدن...
یک هفته هم مریض شده بودی و همش تب میکردی ...بردیمت دکتر با بابا ولی بهت انتی بیوتیک نداد و گفت ویروسه و باید خارج بشه....واقعا تبهای عجیبی میکردی و اصلا قطره و شیاف یکیشون اثر نداشت و هر دوشو با هم بهت میدادم تازه بازم یکم گرم بودیدو شب رفتیم خونه مامانی و تا صبح ساعتی یک بار چکت میکردم تا تبت نزنه بالا...بعدش هم که کاهش اشتهای شدید گرفتی و یک هفته هیچی نخوردی...الان بهتر شدی ولی بازم بدغذایی میکنی عسلم
سیزده بدر و پونزده بدر هم که جمعه بود رفتیم دردر ...هر کدومش با یک خونواده...جمعه که رفتیم با مامانی و عمه جون با پارسا و دریا کلی اب بازی کردی و کلمه های جدید یاد گرفتی...
عزیز دلم من دیگه برم...شبت خوش ...بووووووووووووووس