روزهای پاییزی ما
سلاااااااااااااااام
خوبی عزیزم؟
بالاخره بعد از مدتها فرصت کردم که بیام پست بزارم
اخه ماشالله عزیزدلم خیلی شیطون شدی و اصلا دیگه دوست نداری بخوابی...مخصوصا ظهرها که چند روزیه خیلی سخت و با گریه میخوابونمت ...با اینکه معلومه خسته ای ولی اصلا حاضر نیستی که بخوابی
برناممون اینه که صبحها ساعت 9 از خواب پا میشی دیگه با هم صبحونه میخوریم و بازی میکنیم و من همزمان مشغول تمیز کردن خونه و ناهار میشم ...بعد 1.5 بابا میاد خونه و تا 2 پست همبازیو تحویل میگیره تا 2 که ناهار میخوریم و بعدش میریم به پیشواز خوابوندن شما...بعد بعدازظهرها که 5 و 5.5 پا میشی از خواب بابا جون که رفته ولی من و تو تا شب 9.5 بازی میکنیم بعدشم که بابا میاد تا 12-11 باهات ادامه میده...بعضی روزها هم که میریم بیرون خونه ی مامانیا و یا بازار که دیگه تو عاشق ددری ...و تو خونواده هم که تو دل همه جا داری و همه لحظه شماری میکنن واسه دیدنت...تا میگم اریا بریم ددر میری جورابات و میاری و میزاری رو پات که مثلا پات کنی...
پسر مامان خیلی از با تو بودن لذت میبرم ....تو دوست داری که تو بازی باهات شریک بشم و مدام بهت توجه کنم و همین که حواسم پرت بشه یا جیغ میکشی(کلا خیلی جیغ میکشی) یا میای و دستم و میگیری و میکشی ببری...بعضی وقتا واقعا میخوای که کاری و برات انجام بدم ولی بعضی وقتها میبینم که فقط میخوای بلند شم تا تو رو بغل کنم ....یه وقتها خودم و بخواب میزنم یا مثلا الکی گریه میکنم تو میای و اینقدر بوسم میکنی و صورتتو میمالی به صورتم و بغلم میکنی که دیگه واقعا عاشق این کارتم ...پر میشم از حس مادر بودن و خستگیام میره ...بعضی وقتها که با تمام اینکه خسته میشم ولی اصلا نمیزارم تو خوشحالی و بازی تو تاثیر بزاره ...چون همیشه این تو ذهنمه که این روزا و این لحظه ها دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه ....مثل این یکسالی که گذشت...
و خیلی خوشحالم که باباجونت هم اینقدر از با تو بودن خوشحاله ...و اینقدر حوصله و شادی و بازی برات به ارمغان میاره وقتی میاد خونه...و تو هم عاشق باباتی...وقتی اون خونه ست دیگه اصلا طرف من نمیای...و حتی از راه که میاد اجازه نمیدی لباسشو در بیاره...اونم که قربونش برم اصلا عادت نداره دست خالی بیاد خونه و همیشه یه چیزی برات داره...امشبم برات یه کامیون بزرگ گرفته بود که عکسالعملت خیلی بامزه بود وقتی دیدیش ...اومدی جلو و بادی به غبغب انداختی و جمله ی معروفت گفتی ...این چی بووووده...بعد هم که طاقتت نمیشد که از تو پلاستیک درش بیارم...جالبیش این بود که اولش میخواستیم نشونت بدیم که با این میتونی دوستات و ببری ددر ولی تو همشونو انداختی بیرون و خودت رفتی توش نشستی که بری ددر...
گفتم دوستات ...الان عروسکایی که باهاشون بازی میکنی آوا کوچولو که حق آب و گل داره-تربچه یه عروسک حمام کوچولو -فندق یه عروسک خیلی کوچولو-ببعی -خرسی--خرگوشی -و موشیه-که خیلی دوسشون داری...و جدیدا یه سری ابزارالات که ما فکر میکردیم برات زوده ولی خیلی خوب باهاشون سرگرم میشی و یه چیزایی مثل پیچوندن و طریقه استفاده از ابزار کم کم داری یاد میگیری..
یه کار خیلی خطرناک هم انجام میدی اینکه رو صندلی پلاستیکیت میری وایمیستی که یه بار با سر خوردی زمین و کلی گریه کردی واسه همین جمعش کردم....خیلی جالبه قبلا از ارتفاع میترسیدی و حتی رو میز نمی ایستادی ولی الان خودت بلند میشی رو میز و میرقصی و دور دور عباسی میکنی...
واااااااای چه پست طولانی شد خیلی حرفیدم ...اینم چند تایی عکس...
اینجا روز عاشورا 91 هست که با خونواده و خاله اتنا و عموجلیل رفته بودیم باغ یکی از اقوام...همش به اتیش اشاره میکردی و میگفتی جیززز
اینجا هم توی حیاط خونمونه ...عاشق شلنگی و خاک ....
اینجا هم خودت تنهایی سوار تاب...قبلا تنها سوار نمیشدی
فعلا بای نازنازی