آریا آریا ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

دردانه مامان و بابا

 

سلام من سید آریا شمشیری

                                         همه ی زندگی

                                                             مامان و بابام هستم

                           

                                    به وبلاگ من خوش اومدین

                 

بدون عنوان

سلام به پسرای گل من که بعدا قراره این پست و بخونن... نی نی الان تو ماه نهم هست که تو شکم مامانه.خیییییلی هم پسر شیطون و فعالیه .بیشتر وقتا در حال ورجه وورجه هست و مامان خیلی سخت میتونه بخوابه...اسم این نی نی خوشکل فعلا داداشی هست که اریا صداش میزنه البته احتمالا آراد میشه ایشالله اسم ایشون.اریای مامان خیییلی منتظره اومدن داداشیه هر روز میپرسه که نی نی کی میاد یعنی چند تا بخوابیم میاد یه روز هم رفته بودیم خرید لباس و وسایل همه رو اریا انتخاب کرد برای داداشش بابایی هم گهواره رو برای نی نی سرهم کرده و کلا همگی اماده ایم  تا نی نی بیاد پیشمون.دیروز داشتم برای اریا توضیح میدادم که من باید برم بیمارستان وقتی نی نی خواست بیاد و تو و بابا بای...
27 خرداد 1395

بدون عنوان

سلام  مامان تنبل بعد از یه سال وارد میشود... اریای من الان چهار سالشه . ویه خبر مهم بعد از این مدت اینه که اریا یه داداشی 4/5 ماهه تو راه داره واز این بابت همگی خیلی خوشحالیم مخصوصا اریا خییییلی منتظره... اگه خدا بخواد تصمیم کبری گرفتم که دوباره یه مامان فعال بشم پس سعی میکنم بیام با اتفاقا و عکسای جدید... الانم مدتیه که من و پسری تو خونه ایم و از زندگی لذت میبریم... الان ابا گوشیم اومدم  ولی نمیدونم چرا نمیشه عکس گذاشت...پس باشه برای بعد.
29 بهمن 1394

تولد سه ساگي

اين پست و توي شهريور ماه نوشته بودم البته همينطور چركنويس مونده بود تا الان ...ميخواستم كاملش كنم كه .... سلااااااااام واااااااااي از اخرين پستي كه گذاشتم 1/5 ماه ميگذره ... چقدر زود داره ميگذره...از وقتي ميرم سر كار انگار زندگي رو دور تند افتاده..... اريا هم واسه موندن حتي خونه مامانم هم بدقلقي ميكنه.. از اول مهر مجبورم بزارمش مهد ..با اين يكي ديگه چيكار كنم..باز داستانها خواهيم داشت.. الان جديدا خيلي جالب شده به باباش هم ميگه نرو سر كار ديگه همه بمونن خونه دست به سينه اقا الان بابايي هم كارش و گسترش داده و خيلي سرش شلوغه واقعا موقعيت بديه همه دچار استرس شديم.. اگه اريا اذيت نميكرد خيلي راحت تر ميشد... از اريا...
29 شهريور 1393

بدون عنوان

  يه هفته پيش بود كه از مسافرت برگشتيم.. مسافرت بدي نبود ولي يه اتفاق بد همرو بهم ريخت كه خدا رو شكر به خير گذشت.. روز دوم مسافرت بود كه بابلسر  بوديم .پاي پسري ليز خورد و با پشت سر خورد زمين ..يه دفه دست كه زدم به سرش دستم پر خون شد بعد ديگه نميدونم چجوري همه خونوادگي توي درمونگاه بوديم و سر آريا 5 تا بخيه خورد..خيلي خيييييلي بد بود حتي از ياداوريش هم دلم ريش ميشه ...بچم ديگه از گريه صداش گرفته بود ولي خدا رو شكر علائم خطرناك نداشت و ز فرداش ديگه حتي نگفت سرم درد ميكنه و يه جورايي بهتر شد... الان از سر كار دارم مينويسم زياد فرصت ندارم ..تا بعد ...
18 مرداد 1393

بدون عنوان

سلاااااااااااااااام من مامانم... بالاخره اووومدم .دلم خبیلی برای نوشتن و دوستام تنگ شده بود دوستان حسادار در جریان هستن که تیرماه چقدر ماه سختیه ..اظهارنامه های مالیاتی و حجم کار وحشتناک خب مستقیم بریم سراغ پسری .. دیگه برای رفتن به خونه ی مامانیش اذیت نمیکنه باباشو البته چز چهارشنبه ها یه چیز دیگه که فک همتون میفته اینه که بعضی روزا صبح قبل از رفتن من سر کار بیدار میشه و خیلی روشنفکرانه بوس میده و خدافظی میکنه باهام من که هنوز تو شک این قسمتم..باورنکردنیه این روزا ذهن پسر رو سوالاتی مشغول کرده که ماهیچ جوابی براش نداریم ...اگه کسی میدونست لطفا راهنمایی کنه؟ که مثلا چرا توی دستش کنار انگشت کوچیکش یه انگشت دیگه ند...
2 مرداد 1393

حذف تا چند روز آینده

به دلیل  استقبال از پستهای مامان     بهش پشنهاد شد  همه پستها از این به بعد به حالت چکنویس در بیاد .   فقط واسه  آینده پسرمون بنویس  عزیز دلم .          بابایی
1 مرداد 1393

اندر احوالات این روزای ما

سلام دردونه من یه چند وقتیه خیلی گرفتاریم . مامان که میره سر کار و من هم شدم سرویس   شما مامان صبح 7.30 میره تا 3  ( خیلی دیر میاد همین روزاست قفل خونرو عوض کنم نزدیکه خون و خونریزی بشه ) منم  8.30 شما رو بیدار میکنم و میبرمتون  خونه مامانی منیژه ( مامان مامانت ) تا ظهر ساعت  2 که باز میام دنبالت .  صبح که با گریه میبرمت ظهر هم که میخوای از بالای  پله ها حرکت انتحاری کنی  خودتو بندازی بغل من .  یه چند روزی بردیمت مهد نزدیک بود هممون افسردگی بگیریم  اینقدر بهت سخت میگذشت که یه سره تو خودت بودی مامانی همم همیشه التماس میکرد بیارینش پیش خودم ولی مخالف سرسخت من بودم چون میدونستم ...
16 تير 1393

روز اول مهد

امروز با پسری رفتیم و یه مهد خوب پیدا کردیم... از در که وارد میشدی یه حیاط بزرگ و دلباز داشت با کلی تاب و سرسره ...بعد بدنبال مدیریت رفتیم طبقه بالا. تو راه همه ی پرسنل بعد از سلام و احوالپرسی با رویی خندان و گشاده اتاق مدیریت و نشون دادن... بعد وارد شدیم و مدیر مهد که واقعا خیلی مهربون و دلسوز و اگاه به نظر میرسید کلی توضیح داد برامون و راهنمایی کرد... منم بعد از اون خاطره ای بدی که داشتم انگار به بهشت وارد شده بودم و فرم ثبت نام و پر کردم ... بعد با مربی اریا اشنا شدم که همه بهش تکتم جون میگفتن.چهره ی مهربون و صبوری داشت و سعی کرد با اریا صمیمی بشه ..دیگه اونا با هم رفتن تو اتاق و مشغول بازی شدن .مربی هم که دید اریا حواسش تق...
11 خرداد 1393

امروز

امروز رفتم واسه یه قرار کاری.. همون جایی که قبلا کار میکردم حالا بعد از دو سال دوباره بهم پیشنهاد کار داده... بعد از همه ی مشکلاتی که پیش اومد خوشحال شدم که پشیمون شدن و فهمیدن مشکل از خودشونه... قبول کردم که برم ولی این دفه با قدمای محکم تر و یه حس قشنگ پیروزی ... اولش نمیخواستم قبول کنم و دودلی تمام حسی بود که داشتم ...ولی کلا معتقدم هیچ چیزی اتفاقی نیست..حتما باید درسی رو از زندگی میگرفتم که نگرفتم وحالا اموزگار ازم میخواد که دوباره اون واحد و بگذرونم... چند وقت پیش هم برای ارشد انتخاب رشته کردم ...نمیدونم قراره چی بشه ...ولی نمیخوام مقاومت کنم و فقط پیش میرم... امروز جگرگوشمو  رو بردم یه مهد برای اشنایی...اصلا از ا...
8 خرداد 1393